پارت۷۰
پارت۷۰
ارامشی برای حس تو
ویو کوک
....کنار ا.ت دراز کشیدم که یکم تو خودض جمع شد اما بعدش محکم بغلم کرد...متقابل بغلش کردم گون/شو بو/سیدم و خوابیدم...
ویو ا.ت
وقتی بوی عطرش به بینیم خورد یکم احساس کردم حالت تهوع دارم....اهمیت ندادمو بغلش کردم وخوابیدم.....ساعت۸شب بلند شدم و رفتم طبقه پایین دیدم ددی غذا درست کرده....نشستم رو میز که وقتی داشت غذا هارو میاوورد سمتم حالت تهوع باز اومد سمتم اما اینبار نتونستم کنترلش کنم و با سرعت رفتم سمت دستشویی....بعد۵مین دهنم و که داشتم میشستم ددی اومد پیشم و با نگرانی گفت
+ حالت خوبه؟چیزی شده؟ میخوای بریم دکتر بیب؟؟(نگران)
- (صورتمو شستم و با لبخند بهش گفتم)....خوبم فقط کمی حالت تهوع دارم...اونم خوب میشم
+ باشه...ولی اگه احساس کردی حالت بده بهم بگو(نگران )
- باش(لبخند)
+( رفتیم پایین و ا.ت رفت رو کاناپه نشست...رفتم پیشش و پیشونیشو بو/سیدم و گفتم) بیبیم شام نمیخوری؟!(لبخند)
- نه....ددیییی(ذوق)
+ جونم
- من توت فرنگی و شکلات ولواشک موخوامممممم(ذوقق)
+ ولی...(پرید تو حرفم)
- یااااا میخوامممم خوووو(مظلوم)
+ ..چشم....من میرم بخرم...حواست به خودت باشه(لبخند)
- باش(لبخند)
+(رفتم اماده شدم و رفتم براش توت فرنگی و شکلات و دوکبوکی و لواشک خریدم و رفتم خونه...داشت فیلم میدید...رفتم براش توت فرنگیا رو شستم و دوکبوکی رو درست کردم و برا خودمم غذا گذاشتم و بردم پیشش ..بلند شدم که برم لباساموعوض کنم اما ا.ت با سرعت بلند شدو رفت تو دستشویی و شروع کرد بالا اوردن.....چرا یهو اینجوری شد...نکنه...نه نه...امکان نداره حامله باشه....رفتم پیشش)(نگران) بیب مطمعنی خوبی؟بیا بریم دکتر!
- (دهنمو تمیز کردم)نه ددی من خوبم!(لبخند)
+(خواست از کنارم رد بشه که دستشو گرفتم ....بهم نگاه کرد) مطمعنی خوبی؟
- ...ا...ارهه ددی(لبخند)
+ ولی من فکرمیکنم....یعنی شاید حا...حامله ای!(نگران)
- ...ها...چی....نبابا(تعجب وخنده)(روموبرگردوندم که دوباره دستمو کشید و تو چشمام زل زد و گفت)
+.....ولی بیبی چک داریم....میخوای ازمایشش کن....ن..نکنه..بچه نمی خوای(نگران)
- ...ن..نه ...اینطور نیس....من بچه..میخوام(شوک)(چیزی نگفت....رفتم سمت کشوی زیر تختمون و بازش کردم و بیبی چک و برداشتم و رفتم سمت دستشوویی ...به ددی نگا کردم که اومد سمتم و ل/بامو بو/سید...بعد۶مین ازم جدا شد و گفت)
+ نگران نباش و نترس...من منتظرم(لبخند)
-(بغلش کردم)ممنون ددی جونم(لبخند)(رفتم و تست گرفتم...با جوابش شوکه شدم....م..مثبت بود....نمیدونستم چه حسی داشتم چشمام پراز اشک شده بود از ته دل میخندیدم....از دست شویی اومدم بیرون که ددی سریع از سرجاش که روی تخت نشسته بود بلند شدو اومد سمتم....پریدم بغلش و گرد/نشو بو/سیدم و با خوشحالی و چشمای پر از اشک گفتم) م..مث..مثبت بود هیقق جواب ...مثبت ههیق بودددد(خوشحال و گریه)
+ (باحرفش اشکم بی خود ریخت....یعنی من الان بابا شدم!؟.....باورم نمیشه....محکم بغلش کردم)بیبی تو بهترینی(ذوق و گریه)(بعد۷مین.......
حمایتتت لاواممم
ارامشی برای حس تو
ویو کوک
....کنار ا.ت دراز کشیدم که یکم تو خودض جمع شد اما بعدش محکم بغلم کرد...متقابل بغلش کردم گون/شو بو/سیدم و خوابیدم...
ویو ا.ت
وقتی بوی عطرش به بینیم خورد یکم احساس کردم حالت تهوع دارم....اهمیت ندادمو بغلش کردم وخوابیدم.....ساعت۸شب بلند شدم و رفتم طبقه پایین دیدم ددی غذا درست کرده....نشستم رو میز که وقتی داشت غذا هارو میاوورد سمتم حالت تهوع باز اومد سمتم اما اینبار نتونستم کنترلش کنم و با سرعت رفتم سمت دستشویی....بعد۵مین دهنم و که داشتم میشستم ددی اومد پیشم و با نگرانی گفت
+ حالت خوبه؟چیزی شده؟ میخوای بریم دکتر بیب؟؟(نگران)
- (صورتمو شستم و با لبخند بهش گفتم)....خوبم فقط کمی حالت تهوع دارم...اونم خوب میشم
+ باشه...ولی اگه احساس کردی حالت بده بهم بگو(نگران )
- باش(لبخند)
+( رفتیم پایین و ا.ت رفت رو کاناپه نشست...رفتم پیشش و پیشونیشو بو/سیدم و گفتم) بیبیم شام نمیخوری؟!(لبخند)
- نه....ددیییی(ذوق)
+ جونم
- من توت فرنگی و شکلات ولواشک موخوامممممم(ذوقق)
+ ولی...(پرید تو حرفم)
- یااااا میخوامممم خوووو(مظلوم)
+ ..چشم....من میرم بخرم...حواست به خودت باشه(لبخند)
- باش(لبخند)
+(رفتم اماده شدم و رفتم براش توت فرنگی و شکلات و دوکبوکی و لواشک خریدم و رفتم خونه...داشت فیلم میدید...رفتم براش توت فرنگیا رو شستم و دوکبوکی رو درست کردم و برا خودمم غذا گذاشتم و بردم پیشش ..بلند شدم که برم لباساموعوض کنم اما ا.ت با سرعت بلند شدو رفت تو دستشویی و شروع کرد بالا اوردن.....چرا یهو اینجوری شد...نکنه...نه نه...امکان نداره حامله باشه....رفتم پیشش)(نگران) بیب مطمعنی خوبی؟بیا بریم دکتر!
- (دهنمو تمیز کردم)نه ددی من خوبم!(لبخند)
+(خواست از کنارم رد بشه که دستشو گرفتم ....بهم نگاه کرد) مطمعنی خوبی؟
- ...ا...ارهه ددی(لبخند)
+ ولی من فکرمیکنم....یعنی شاید حا...حامله ای!(نگران)
- ...ها...چی....نبابا(تعجب وخنده)(روموبرگردوندم که دوباره دستمو کشید و تو چشمام زل زد و گفت)
+.....ولی بیبی چک داریم....میخوای ازمایشش کن....ن..نکنه..بچه نمی خوای(نگران)
- ...ن..نه ...اینطور نیس....من بچه..میخوام(شوک)(چیزی نگفت....رفتم سمت کشوی زیر تختمون و بازش کردم و بیبی چک و برداشتم و رفتم سمت دستشوویی ...به ددی نگا کردم که اومد سمتم و ل/بامو بو/سید...بعد۶مین ازم جدا شد و گفت)
+ نگران نباش و نترس...من منتظرم(لبخند)
-(بغلش کردم)ممنون ددی جونم(لبخند)(رفتم و تست گرفتم...با جوابش شوکه شدم....م..مثبت بود....نمیدونستم چه حسی داشتم چشمام پراز اشک شده بود از ته دل میخندیدم....از دست شویی اومدم بیرون که ددی سریع از سرجاش که روی تخت نشسته بود بلند شدو اومد سمتم....پریدم بغلش و گرد/نشو بو/سیدم و با خوشحالی و چشمای پر از اشک گفتم) م..مث..مثبت بود هیقق جواب ...مثبت ههیق بودددد(خوشحال و گریه)
+ (باحرفش اشکم بی خود ریخت....یعنی من الان بابا شدم!؟.....باورم نمیشه....محکم بغلش کردم)بیبی تو بهترینی(ذوق و گریه)(بعد۷مین.......
حمایتتت لاواممم
۵.۷k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.