کتاب من میترا نیستم قسمت ششم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_ششم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_ششم
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه با مادرم،قاچاقی و بدون پاسپورت،از شلمچه به کربلا رفتم.❤ ❤
مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد،اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند.
او با اینکه دکتر جوابش کرده بود ،هنوز امید داشت بچه دار شود.
من را با خودش به کربلا بُرد تا از امام حسین علیه السلام بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد.
تمام آن سفر را به یاد دارم .در طول سفر عبای عربی سرم بود.
شهر کربلا و حرم برایم غریبه نبود؛ مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده ام .
دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم ؛انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم .
توی شلوغی و جمعیت حرم ،خودم را رها کردم.چند تا مرد داخل حرم نشته بودند و قرآن می خواندند .
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه شوم.بلند فریاد زد:((یا امام حسین،من اومدم دوباره ازت حاجت بگیرم ،تو کبری رو که خودت بخشیدی،می خوای از من پس بگیری ؟!))مرد های قرآن خوان بلند شدند و من را از زیر جمعیت بیرون کشیدند.
شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات ❣️🌹
.
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_ششم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_ششم
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه با مادرم،قاچاقی و بدون پاسپورت،از شلمچه به کربلا رفتم.❤ ❤
مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد،اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند.
او با اینکه دکتر جوابش کرده بود ،هنوز امید داشت بچه دار شود.
من را با خودش به کربلا بُرد تا از امام حسین علیه السلام بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد.
تمام آن سفر را به یاد دارم .در طول سفر عبای عربی سرم بود.
شهر کربلا و حرم برایم غریبه نبود؛ مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده ام .
دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم ؛انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم .
توی شلوغی و جمعیت حرم ،خودم را رها کردم.چند تا مرد داخل حرم نشته بودند و قرآن می خواندند .
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه شوم.بلند فریاد زد:((یا امام حسین،من اومدم دوباره ازت حاجت بگیرم ،تو کبری رو که خودت بخشیدی،می خوای از من پس بگیری ؟!))مرد های قرآن خوان بلند شدند و من را از زیر جمعیت بیرون کشیدند.
شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات ❣️🌹
.
۱.۵k
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.