ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم!!
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم!!
طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بسی تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است،اینکه خود میدانم
که نکردم فکری،که تعمق ننمودم روزی،ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی،به فراغت،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند:«کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن»
من نپرسیدم هیچ...
که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن؟
هیچکس نیز نگفت
زندگی چیست؟چرا می آییم؟
به چه سان باید رفت
پس از این چند صباح،به کجا باید رفت
با کدامین توشه به سفر باید رفت
نوجوانی سپری گشت به بازی،به فراغت،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من
که چه سان عمر گذشت
لیک همه گفتند:
»که جوان است هنوز،بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد،کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ورا عمری هست»
یک نفر بانگ برآورد:
»از هم اکنون باید فکر فردا بکند«
دیگری آوا داد:
»که چو فردا شود فکر فردا بکند«
سومی گفت:
»همان گونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش
همچنین فردایش»
با این همه احوال،من نپرسیدم هیچ
که چه سان جوانی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر،نه تعمق،نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کسی نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب،میتوانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات!
ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش فهمیدم...
طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بسی تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است،اینکه خود میدانم
که نکردم فکری،که تعمق ننمودم روزی،ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی،به فراغت،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند:«کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن»
من نپرسیدم هیچ...
که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن؟
هیچکس نیز نگفت
زندگی چیست؟چرا می آییم؟
به چه سان باید رفت
پس از این چند صباح،به کجا باید رفت
با کدامین توشه به سفر باید رفت
نوجوانی سپری گشت به بازی،به فراغت،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من
که چه سان عمر گذشت
لیک همه گفتند:
»که جوان است هنوز،بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد،کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ورا عمری هست»
یک نفر بانگ برآورد:
»از هم اکنون باید فکر فردا بکند«
دیگری آوا داد:
»که چو فردا شود فکر فردا بکند«
سومی گفت:
»همان گونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش
همچنین فردایش»
با این همه احوال،من نپرسیدم هیچ
که چه سان جوانی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر،نه تعمق،نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کسی نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب،میتوانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات!
ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش فهمیدم...
۸.۴k
۲۸ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.