این طور بارم آورده بودند که بترسم از همه چیز از بزرگتر

این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بر بخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا بر آشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت:
«مَنِه در میان راز با کسی
که جاسوسِ هم کاسهْ دیدم بسی»
یکی میگفت:
«مکن پیش دیوار غیبت بسی
بُود کز پسش گوش دارد کسی»
یکی میگفت:
«سنگ بر باده ی حصار مزن
که بود از حصار سنگ آید»
و...
راحتتان کنم، همه اش نصیحت بود، همه اش نهی، هیچ کس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت:
«ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»
و بالاخره هم نگفت که چه کار!؟
این طور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم از جمله مقاومت کردن را!!

از کتاب «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» / اثر رضا قاسمی
دیدگاه ها (۳)

من نمیخوام زنده بمونممیخوام زندگی کنم...

من برای آنکه چیزی از خود به تو بفهمانم،جز چشمهایم چیزی ندارم...

:زندگی در اعماق عادت ها فرقی با مرگ ندارد،تو مرده ای ..فقط م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط