پارت12 مدار چشمانش
با هری سر میزی نشستیم بهمون نوشیدنی تعارف کردن من برنداشتم. ولی هری برداشت.
_الیس؟ به ناخونای لاک زدم خیره بودم.
_آلیس؟؟؟
سرمو بالا اوردم.
هری_چرا جواب نمیدی...
اخ اخ یادم رفته بود تو نقشم...
لبخند نصفه نیمه ای زدم_ببخشید حواسم نبود.
_میخواستم بگم تو از جزئیات این خیریه باخبری؟
_راستش نه زیاد....
_خب قراره گردنبند معروف تو به مُضایده گذاشته بشه و با پولش و همکاری کمپانی پدرم،دو تا مدرسه بسازیم.
گردنبند معروف دیگه چی بود؟؟؟....اصن این آلیس چی کاره بود که من نقششو بازی میکردم؟؟؟
با صدای هَری از فکر بیرون اومدم
در حالی که به گردنم نگاه میکرد گفت_وقعا زیباست فک کنم مبلغ زیادی رو بابتش بدن!!!باید مضایده هیجان انگیزی باشه.
فهمیدم که منظورش از گردنبند معروف همونه که تو گردنمه.
لبخندی زدم_اره همینطوره...
کمی بعد شام سرو شد و بعدش ازم خواستن که طی یک سخنرانی کوتاه افراد حاضر در مهمونی رو به مضایده و شرکت تو جشن خیریه دعوت کنم...
با کلی استرس رفتم بالای سن و جلوی اون همه نگاه خیره،چیزایی که ازم خواستن رو با چند جمله کوتاه گفتم....
بعد تموم شدن مهمونی،خاله اِلیز با محبت بغلم کرد و باز ازم تشکی کرد که حاضر شدم تو این مراسما شرکت کنم...
آیدا رو به سختی از همون پسر خوشتیپ جدا کردم و باز هری مارو دم هتل رسوند.
با لبخند گفتم_ممنون هری...شب خوبی بود
لبخند زد_خواهش میکنم فردا ساعت 9 صبح اماده باش باید با هم بریم یه جایی.
_کجا؟
_سوپرایزه اجازه ندارم بگم
_اوکی....خداحافظ
_شب ب خیر.
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.