از یه سنی به بعد
از یه سنی به بعد
وقتی خودت رو داخل آینه نگاه میکنی
لازم نیست زیاد دقت کنی
تا جای گذر سریع سال ها رو
روی شقیقه های سفیدت ببینی
اون وقته که تازه آینه ها بهت یادآوری میکنن
چقدر عمر از اون چیزی که فکر می کردی داره
سریع تر می گذره
از یه سنی به بعد
به این باور می رسی
خیلی از آرزوهات رو فقط می تونی
لا به لای دفتر خاطراتت جستجو کنی
و خیلی از رویاهایی که یه روز
برای رسیدن بهشون لحظه شماری میکردی
سعی میکنی دیگه بهشون فکر هم نکنی.
از یه سنی به بعد
عشق جای خودشو به عقل میده
و برات خلاصه میشه
داخل فیلما و کتابای عاشقانه
از یه سنی به بعد
گاهی اوقات با دیدن بعضی چشم ها
بهشون خیره میشی
و هیچ کس نمی فهمه
تو داری رد نگاه آشنایی رو
میون چشمای غریبه ای جستجو میکنی
که یه روز قرار بود آینده ی تو باشن.
ولی یه روز اون چشم ها
و آینده ای رو که داخلشون ساخته بودی رو
بین ازدحام نگاه های
مردم این شهر گم کردی
و تو موندی و ساعتی که
به وقت قرارای عاشقانه
به خواب رفته.
از یه سنی به بعد
دیدن بعضی چیزا پشت ویترین مغازه ها
تو رو مثل ماشین زمان پرت میکنه
به گذشته ای که قرار بود
هیچ وقت بهش فکر هم نکنی
مثل گیتاری که داشتنش
آرزوی روزای کودکیت بود.
آرزویی که درسته یه رویا شد
ولی هیچ وقت کسی نفهمید
لرزش دستات مثل تار موهات
بخاطر گذر عمر نیست.
تو ضرب تارهای گیتاری رو می گیری
که هیچ وقت
فرصت لمسشون رو هم پیدا نکردی.
خلاصه اینکه
از یه سنی به بعد
تمام کوچه و پس کوچه های شهر
میشه مثل آلبوم عکسای قدیمی
که لمس هر دیوارش
خاطره ای رو زنده می کنه
و بغضی رو لبریز
ولی تو دیگه یاد گرفتی
قبل از اینکه اشک چشمت
فرصت رهایی پیدا کنه
با مهارت زیادی پاکش کنی
جوری که همه فکر کنن
داری غباری که
داخل چشمت رفته رو خارج می کنی
و هیچ کس،هیچ وقت نمی فهمه
یک عمر خاطره و آرزوی غبار گرفته
با همین چند لحظه مثلا پاک کردن غبار
گوشه ی چشمت
از گوشه ی خاک خورده ی قلبت پاک شدن.
بعدش هم یه لبخند سرد و پر از طعنه
میزنی به خودت و روزگاری که گذشت.
و زیر لب می گی : بی خیال!
و این بی خیال یعنی
تو خودت رو کشتی تا
از نو متولد بشی.
تولدی دوباره
جایی حوالی سی سالگی
#مسلم_مک_وندی 📝
مسلم مک وندی
Moslem Makvandi
#سی_سالگی
#تولد
#عشق
#عاشقاته
#قرار_عاشقانه
وقتی خودت رو داخل آینه نگاه میکنی
لازم نیست زیاد دقت کنی
تا جای گذر سریع سال ها رو
روی شقیقه های سفیدت ببینی
اون وقته که تازه آینه ها بهت یادآوری میکنن
چقدر عمر از اون چیزی که فکر می کردی داره
سریع تر می گذره
از یه سنی به بعد
به این باور می رسی
خیلی از آرزوهات رو فقط می تونی
لا به لای دفتر خاطراتت جستجو کنی
و خیلی از رویاهایی که یه روز
برای رسیدن بهشون لحظه شماری میکردی
سعی میکنی دیگه بهشون فکر هم نکنی.
از یه سنی به بعد
عشق جای خودشو به عقل میده
و برات خلاصه میشه
داخل فیلما و کتابای عاشقانه
از یه سنی به بعد
گاهی اوقات با دیدن بعضی چشم ها
بهشون خیره میشی
و هیچ کس نمی فهمه
تو داری رد نگاه آشنایی رو
میون چشمای غریبه ای جستجو میکنی
که یه روز قرار بود آینده ی تو باشن.
ولی یه روز اون چشم ها
و آینده ای رو که داخلشون ساخته بودی رو
بین ازدحام نگاه های
مردم این شهر گم کردی
و تو موندی و ساعتی که
به وقت قرارای عاشقانه
به خواب رفته.
از یه سنی به بعد
دیدن بعضی چیزا پشت ویترین مغازه ها
تو رو مثل ماشین زمان پرت میکنه
به گذشته ای که قرار بود
هیچ وقت بهش فکر هم نکنی
مثل گیتاری که داشتنش
آرزوی روزای کودکیت بود.
آرزویی که درسته یه رویا شد
ولی هیچ وقت کسی نفهمید
لرزش دستات مثل تار موهات
بخاطر گذر عمر نیست.
تو ضرب تارهای گیتاری رو می گیری
که هیچ وقت
فرصت لمسشون رو هم پیدا نکردی.
خلاصه اینکه
از یه سنی به بعد
تمام کوچه و پس کوچه های شهر
میشه مثل آلبوم عکسای قدیمی
که لمس هر دیوارش
خاطره ای رو زنده می کنه
و بغضی رو لبریز
ولی تو دیگه یاد گرفتی
قبل از اینکه اشک چشمت
فرصت رهایی پیدا کنه
با مهارت زیادی پاکش کنی
جوری که همه فکر کنن
داری غباری که
داخل چشمت رفته رو خارج می کنی
و هیچ کس،هیچ وقت نمی فهمه
یک عمر خاطره و آرزوی غبار گرفته
با همین چند لحظه مثلا پاک کردن غبار
گوشه ی چشمت
از گوشه ی خاک خورده ی قلبت پاک شدن.
بعدش هم یه لبخند سرد و پر از طعنه
میزنی به خودت و روزگاری که گذشت.
و زیر لب می گی : بی خیال!
و این بی خیال یعنی
تو خودت رو کشتی تا
از نو متولد بشی.
تولدی دوباره
جایی حوالی سی سالگی
#مسلم_مک_وندی 📝
مسلم مک وندی
Moslem Makvandi
#سی_سالگی
#تولد
#عشق
#عاشقاته
#قرار_عاشقانه
۱۰.۷k
۲۸ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.