تیربرقی چوبی ام در انتهای روستا

تیربرقی "چوبی ام" در انتهای روستا
بی‌فروغم کرده سنگ بچه‌های روستا

ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها... آمدم،
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می‌کاشتند
پیکرم را بوسه می‌زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم:
قدر یک ارزن نمی‌ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر
راهی ام می کرد قبرستان به جای روستا

قحطیِ هیزم، اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می‌کند دیزی‌سرای روستا

من که خواهم سوخت، حرفی نیست، اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا!

❥‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎
‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌♔꯭⃮⃝⃮♥️꯭⃝꯭⃮‌𝄠꯭
دیدگاه ها (۴۳)

بس که زیبایی زبانم بند می آید ولی با زبان بی زبانی دوستت دار...

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدنچشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها م...

‌ «آیدا جانم،بودن تو در کنار من، مانند اکسیری است که به زندگ...

خیالم را بکار .شاید روزی شکوفه اش را به هیزم نیمه سوخته‌امپی...

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستابی فروغم کرده سنگ بچه های رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط