داستانک؛ ✍ ایستاده
🌺دستان پینه بستهاش را با کمی روغن نباتی چرب کرد. بعضی از ترکهای دستش امانش را بریده بود. الکل را برداشت و کمی زخمهایش را ضدعفونی کرد. لبش را از درد به دندان گرفت؛ ولی کنار این درد، درد قدیمی و کهنهاش بیشتر به چشم میخورد.
🌸یادش به روزی افتاد که در کارخانه مشتی برای خودش کسی بود و احترامی داشت؛ ولی با مرگ مشتی و تقسیم کردن اموالش مجبور شد به دست فروشی روی آورد؛ آن هم در سرمای شدید همدان، حتی قدرت خرید یک جفت دستکش را نداشت. دستانش به خاطر سرما ترک برداشته و زخم شده بود.
🍃 پشت در ایستاد. دلش نمیخواست وارد خانه شود؛ پاهایش گز گز میکرد. دیدن سعید درد از پا به قلبش دوید. سعید کتش را پوشید و جلوی اکبر ایستاد، گفت:پول بده، میخواهم بروم.
🌺_سعید جان پسرم چند بار به شما گفتم که بیا برویم کمپ ترکت بدهم .
🌸_اَه آقا جان گفتم که میآیم؛ ولی حالا وقتش نیست. تو را خدا آقا جان درد دارم هرچه پول داری بده تا مواد بگیرم، الانهاست که اعصابم خرد شود.
🍃اکبر دلش نیامد فرزند ناخلفش را عاق کند؛ همیشه در درگاه خدا دست بالا میگرفت و برایش دعا میکرد. با خودش زمزمه میکرد:اکبر، خدا این پسر را برای آزمایش تو فرستاده، حواست باشه رفوزه نشی.
🌺هیچ پدری نمیتوانست همچین پسری را تحمل کند؛ ولی اکبر آقا ایستاده بود و تا به هدفش نمی رسید، دست بردار نبود.
آدم نیمه راه نبود که صورت مسأله را پاک کند او ایستاده بود پای فرزندی که امید داشت یک روز به خواست خدا راه را پیدا میکند.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸یادش به روزی افتاد که در کارخانه مشتی برای خودش کسی بود و احترامی داشت؛ ولی با مرگ مشتی و تقسیم کردن اموالش مجبور شد به دست فروشی روی آورد؛ آن هم در سرمای شدید همدان، حتی قدرت خرید یک جفت دستکش را نداشت. دستانش به خاطر سرما ترک برداشته و زخم شده بود.
🍃 پشت در ایستاد. دلش نمیخواست وارد خانه شود؛ پاهایش گز گز میکرد. دیدن سعید درد از پا به قلبش دوید. سعید کتش را پوشید و جلوی اکبر ایستاد، گفت:پول بده، میخواهم بروم.
🌺_سعید جان پسرم چند بار به شما گفتم که بیا برویم کمپ ترکت بدهم .
🌸_اَه آقا جان گفتم که میآیم؛ ولی حالا وقتش نیست. تو را خدا آقا جان درد دارم هرچه پول داری بده تا مواد بگیرم، الانهاست که اعصابم خرد شود.
🍃اکبر دلش نیامد فرزند ناخلفش را عاق کند؛ همیشه در درگاه خدا دست بالا میگرفت و برایش دعا میکرد. با خودش زمزمه میکرد:اکبر، خدا این پسر را برای آزمایش تو فرستاده، حواست باشه رفوزه نشی.
🌺هیچ پدری نمیتوانست همچین پسری را تحمل کند؛ ولی اکبر آقا ایستاده بود و تا به هدفش نمی رسید، دست بردار نبود.
آدم نیمه راه نبود که صورت مسأله را پاک کند او ایستاده بود پای فرزندی که امید داشت یک روز به خواست خدا راه را پیدا میکند.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.