پارت
#پارت2
سمت خونه رفتم
از این محله متنفر بودم بچه نیستم اما منم میخواد یه روزی تو خونه ویلایی بزرگ شم دلم میخواد یه ماشین باکلاس داشته باشم.
دلم میخواد با همهی دوستام برم مسافرت اما...
اما اینو خوب میدونم این فقط که آرزوی پیش نیست .
سعی کردم این افکار مسخره رو از خودم دور کنم و موفق هم شدم.
نمیدونم چرا بعضی وقتا دوست دارم واسه چند لحظه هم شده خودمو پولدار تصور کنم.
یه نیش خند به افکارم زدم.
در خونه رو باز کردم کفشای بابا جلوی در بود آی دهنمو قورت دادم، الان بازم دعوا میشه.
کفشامو درآوردم وارد خونه شدم با وارد شدنم نگاه مامان بابا سمتم برگشت سلام آرومی زیر لب گفتم میخواستم برم تو اتاقم که با صدای بابا سرجام وایستادم با حرص چشمامو رو هم گذاشتم، باید خودمو آماده کنم واسه یه دعوای حسابی.
بابا: این وقت شب کجا بودی؟
رو کردم سمتش: تو پارک بودم داشتم به آیندهم میکردم نفهمیدم کی شب شد بعدش اومدم خونه.
بابا یه نیش خند بهم زد:
واقعا برامون عابرو نذاشتی، من دیکه نمیدونم چی به توبگم حالا هم برو تو اتاقت نمیخوام ببینمت.
پوزخندی زدم وارد اتاق شدم صدای جرو بحث مامان بابا تا اینجا هم میومد، کی میشه من از اینجا برم.
بابا: تقصیر توعه که این دختر اینجوری بار اومده.
مامان: به من چه هااا؟
از همین جا میتونستم پوزخندی که بابا زدو حس کنم:
مادر تو این کار رو با این بچه کرده از بس که خانوادت به این توجه نکردن اینطوری شد، خانوادهی تو از این بچه بدشون میاد.
اره بابا درست میگفت، خانوادهی مادریم از من متنفرم منم همین طور.
چون زندگیم آیندم به دست اونا نابود شد، حوصلهی گوش کردن به بحث اونا رو نداشتم لباسمو عوض کردم.
تشکمو رو زمبن پهن کردم بالشتم گذاشتم زیر سرم نفهمیدم کی خوابم برد.
«چند روز بعد»
تو اتاقم نشسته بودم، داشتم با دوستم تینا چت میکردم، تنها دوستی که داشتم تو این چند سال مونس و هم دلم بود واقعا مثله خواهرم دوستش داشتم اما خب هیچ راز بزرگ زندگیمو بهش نگفتم و نخواهم گفت.
این راز تا ابد پیشه خودم میمونه.
با باز شدن در اتاقم سرمو بلند کردم، با دیدن مامانم سرمو انداختم پایین.
مامان: مهسا جان دخترم اماده باش میخوایم بریم خونه مادربزرگت.
با آوردن اسم خونه مادر بزرگ گوشیم از دستم افتاد.
سرمو بلند کردم:
میخوایم بریم کرمانشاه؟
مامان: اره دخترم.
تو چشماش نگاه کردم و خیلی ریلکس گفتم:
من نمیام.
مامان با عصبانیت گفت:
یعنی چی که نمیای هااا؟ تنها اینجا بمونی که چی بشه میدونی که بابات قبول نمیکنه اینجا تنها بمونی.
حرصی به مامانم نگاه کردم:
کیا اونجان؟
مامان شونهایی بالا انداخت:
همه هستن.
با شک پرسیدم: خاله توران و خاله نارینم هستن؟
مامان سری به نشونهی مثبت تکون داد از اتاق رفت بیرون.
خدایا بلزم منو ندیدی نه! من چطور بعد از هشت سال دوباره با اون پست فطرت ها روبهرو شم؟ من چطور این مدت تحمل کنم.
خدایا چطور؟
من چطور با...با ....
نمیتونم حتی اسمشونو به زبون بیارم. خدایا من چطور با اون دوتا اشغال تحمل کنم، اگه دوباره بهم تعرض کن چی؟
کلافه از جام بلند شدم میخواستم برم با مامانم حرف بزنم بگم که من نمیام، در اتاقو بازم کردم میخواستم برم بیرون اما بعدش پیشمون شدم.
برگشتم تو اتاق، من چرا باید انقدر ضعیف باشم.
من باید قوی باشم تاکی خودمو ازشون پنهون کنم، بسه دیگه هشت سال خودمو پنهون کردم بسه دیگه وقته روبهرو شدن باهاشونِ. من به خودم قول دادم که قوی باشم.
نباید حسام و یاشار ضعف منو ببینند، اره من به این سفر میرم به همشون نشون میدم که من دیگه بزرگ شدم اون دختر کوچولو چند سال پیش نیستم.
من دیگه اون دختر بچهی چند سال پیش نیستم که شما به من تعرض کردین باید اینو بهشون ثابت کنم.
با فکر کردن به این موضوع یه لبخند اومد رو لبام، بهتون نشون میدم اینو مطمئن باشید اگه خدا نخواهد انتقام منو ازتون بگیره من خودم دست بکار میشم.
سمت خونه رفتم
از این محله متنفر بودم بچه نیستم اما منم میخواد یه روزی تو خونه ویلایی بزرگ شم دلم میخواد یه ماشین باکلاس داشته باشم.
دلم میخواد با همهی دوستام برم مسافرت اما...
اما اینو خوب میدونم این فقط که آرزوی پیش نیست .
سعی کردم این افکار مسخره رو از خودم دور کنم و موفق هم شدم.
نمیدونم چرا بعضی وقتا دوست دارم واسه چند لحظه هم شده خودمو پولدار تصور کنم.
یه نیش خند به افکارم زدم.
در خونه رو باز کردم کفشای بابا جلوی در بود آی دهنمو قورت دادم، الان بازم دعوا میشه.
کفشامو درآوردم وارد خونه شدم با وارد شدنم نگاه مامان بابا سمتم برگشت سلام آرومی زیر لب گفتم میخواستم برم تو اتاقم که با صدای بابا سرجام وایستادم با حرص چشمامو رو هم گذاشتم، باید خودمو آماده کنم واسه یه دعوای حسابی.
بابا: این وقت شب کجا بودی؟
رو کردم سمتش: تو پارک بودم داشتم به آیندهم میکردم نفهمیدم کی شب شد بعدش اومدم خونه.
بابا یه نیش خند بهم زد:
واقعا برامون عابرو نذاشتی، من دیکه نمیدونم چی به توبگم حالا هم برو تو اتاقت نمیخوام ببینمت.
پوزخندی زدم وارد اتاق شدم صدای جرو بحث مامان بابا تا اینجا هم میومد، کی میشه من از اینجا برم.
بابا: تقصیر توعه که این دختر اینجوری بار اومده.
مامان: به من چه هااا؟
از همین جا میتونستم پوزخندی که بابا زدو حس کنم:
مادر تو این کار رو با این بچه کرده از بس که خانوادت به این توجه نکردن اینطوری شد، خانوادهی تو از این بچه بدشون میاد.
اره بابا درست میگفت، خانوادهی مادریم از من متنفرم منم همین طور.
چون زندگیم آیندم به دست اونا نابود شد، حوصلهی گوش کردن به بحث اونا رو نداشتم لباسمو عوض کردم.
تشکمو رو زمبن پهن کردم بالشتم گذاشتم زیر سرم نفهمیدم کی خوابم برد.
«چند روز بعد»
تو اتاقم نشسته بودم، داشتم با دوستم تینا چت میکردم، تنها دوستی که داشتم تو این چند سال مونس و هم دلم بود واقعا مثله خواهرم دوستش داشتم اما خب هیچ راز بزرگ زندگیمو بهش نگفتم و نخواهم گفت.
این راز تا ابد پیشه خودم میمونه.
با باز شدن در اتاقم سرمو بلند کردم، با دیدن مامانم سرمو انداختم پایین.
مامان: مهسا جان دخترم اماده باش میخوایم بریم خونه مادربزرگت.
با آوردن اسم خونه مادر بزرگ گوشیم از دستم افتاد.
سرمو بلند کردم:
میخوایم بریم کرمانشاه؟
مامان: اره دخترم.
تو چشماش نگاه کردم و خیلی ریلکس گفتم:
من نمیام.
مامان با عصبانیت گفت:
یعنی چی که نمیای هااا؟ تنها اینجا بمونی که چی بشه میدونی که بابات قبول نمیکنه اینجا تنها بمونی.
حرصی به مامانم نگاه کردم:
کیا اونجان؟
مامان شونهایی بالا انداخت:
همه هستن.
با شک پرسیدم: خاله توران و خاله نارینم هستن؟
مامان سری به نشونهی مثبت تکون داد از اتاق رفت بیرون.
خدایا بلزم منو ندیدی نه! من چطور بعد از هشت سال دوباره با اون پست فطرت ها روبهرو شم؟ من چطور این مدت تحمل کنم.
خدایا چطور؟
من چطور با...با ....
نمیتونم حتی اسمشونو به زبون بیارم. خدایا من چطور با اون دوتا اشغال تحمل کنم، اگه دوباره بهم تعرض کن چی؟
کلافه از جام بلند شدم میخواستم برم با مامانم حرف بزنم بگم که من نمیام، در اتاقو بازم کردم میخواستم برم بیرون اما بعدش پیشمون شدم.
برگشتم تو اتاق، من چرا باید انقدر ضعیف باشم.
من باید قوی باشم تاکی خودمو ازشون پنهون کنم، بسه دیگه هشت سال خودمو پنهون کردم بسه دیگه وقته روبهرو شدن باهاشونِ. من به خودم قول دادم که قوی باشم.
نباید حسام و یاشار ضعف منو ببینند، اره من به این سفر میرم به همشون نشون میدم که من دیگه بزرگ شدم اون دختر کوچولو چند سال پیش نیستم.
من دیگه اون دختر بچهی چند سال پیش نیستم که شما به من تعرض کردین باید اینو بهشون ثابت کنم.
با فکر کردن به این موضوع یه لبخند اومد رو لبام، بهتون نشون میدم اینو مطمئن باشید اگه خدا نخواهد انتقام منو ازتون بگیره من خودم دست بکار میشم.
- ۱۷.۵k
- ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط