ای روزگار چه میخواهی از جانم

ای روزگار چه میخواهی از جانم

گذشت و گذشت ... اما چه تلخ گذشت، ای روزگار دیگر

چگونه میخواهی با چرخو فلکت ما را بچرخانی، ای روزگار

دیگر چه میخواهی از جانم من که هی غم بر دوشم میگذاری،

غم هایی که دیگر من طاقت آن ها را ندارم، غم هایی که دارند

زندگی را برایم سیاه می کنند، ای روزگار دیگر چه میخواهی از

جانم من، منی که سرم در لاک خود بود و نمیدانستم عشق و

عاشقی چیست؟ روزهارا اینطور برایم پشت سر هم چیدی که

با یه چشم به هم زدن با تمام وجود دل باختم و دیوانه ی او شدم،

ای روزگار اگر نمیدانستی که من به او نمی رسم چرا او را سر راه

من قرار دادی؟ که حال از نبودنش زندگی اینطور برایم سیاه شود ...
دیدگاه ها (۱۱)

..هر بار که با دلم می جنگمتو برنده میشوی،جهان، جای خوبی برای...

خدایا روزی را در برابرمون قرار ده که وقتی چشم باز میکنیم چیز...

سپیده هر صبح...با زندگی همراه شو !با احساس ترین سمفونی طبیعت...

می دانی؟می دانی از روزی که رفته ای چه به حال و روز من آمده ا...

رمان جونگ کوک

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط