صاحره پارت هشتگ ۲6
صاحره پارت هشتگ ۲6
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿 Rosie:
همه جا تاریک بود اما یک نور دبیده می شد نزدیک تر شدم دو نفر را دیدم چاقو از تو جیبم در آوردم و گفتم آره گفتم که شما که هستید شما کی هستید از ترس فرارکردن فرارکردن منم دنبال اونا منم دنبال اون دیدم وقتی رسیدم به اونا وقتی رسیدم به اون دیدم سهون و دختری بود که ما را فروخته بود نزدیک نزدیکترین شدم به چاقو نزدیک شاهرگ دختر کردم گفتم اگه حرکت کوچک کنی میکشمت سهدن گفت نه به من کمک کنه اونس را کلاه گذاشت گفتم از این بر میاد معلوم نیست چیکار میکنه من مطمئنم این سرما کلاه میزاره تو باور نکن سهون گفت من باور نمیکنم این حرفتو... گفتم باس حرف یع غریبرم گوش کنی.... گفت بـــــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــهــــــــــــ گفتم صداتو برا من بالا نببر
سهون _اومد نزدیکم اومد نزدیکم و گفت:
_ولش کن خواهشاً حالا باید چه خاکی به سرمون بریزیم...!
گفتم:
+ مادر من حالش خوب شد!
سهون _ واقعا خوب شد!
+ بله خوب شده!
دختره _ چطوری فرار کردی؟
+ مادرم کمکم کرد!
دختره_ من یه چیزایی از قلعه می دانم شاید بتونم کمکتون کنم که دوست را آزاد کنید!
+ من که دیگه دارم واقعا دیوونه میشه:(
سهون _ همچنین!
+خوب من چنتا تونل زیرزمینی سراغ دارم!
دختره _ این به کارمون خیلی میاد!
سهون _ من به قیمت جونم که شده باید دوستام رو آزاد کنم....
+ منم همین جور!
دختره _ چه دوستی محکمی! خوش به حال اونایی که همچین دوستایی دارن!
لبخندی ب روش پاشیدم....و گفتم:
+ من از من ترسی از جونم ندارم به خاطر همین همه برای یکی یکی برای همه!
دستاشونو گذاشتن روی دستام! وقتی دستای منو احساس کردن دلم لرزید!
سهون گفت:
_ بریم برای نجات دوستامونـــ...
šēhöń:
وقتی دیدم که فرار کرده خیلی خوشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادن وقتی دستشو احساس کردم تنم لرزید انگار یه چیزی توی چشاش بود وقتی نگاه تو چشمام کرد یه یه صحبتی داشت یه حرفی داشت ولی انگار نمی تونست بهم بگه از این کردم خجالت میکشه ناراحت شدمــ.... آخه منو بد مثل.... نمیدونم واسه چی بدونهـــ.... پسر عمو... برادر داداش.... عشق بچگی.... عشق ابدی.... کسی که بهش تکیه کنه.... نه هیچ کدوم از اینها نیست.... من می خوام اون روح و جسمش مال من باشه..... ولی وقتی که بی محلیاش میبینم.... دلم میخواد چشامو از کاسه در بیارمــ........
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿
چطور بود نظر بدین لایک و فالو یادتون نره....!
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿 Rosie:
همه جا تاریک بود اما یک نور دبیده می شد نزدیک تر شدم دو نفر را دیدم چاقو از تو جیبم در آوردم و گفتم آره گفتم که شما که هستید شما کی هستید از ترس فرارکردن فرارکردن منم دنبال اونا منم دنبال اون دیدم وقتی رسیدم به اونا وقتی رسیدم به اون دیدم سهون و دختری بود که ما را فروخته بود نزدیک نزدیکترین شدم به چاقو نزدیک شاهرگ دختر کردم گفتم اگه حرکت کوچک کنی میکشمت سهدن گفت نه به من کمک کنه اونس را کلاه گذاشت گفتم از این بر میاد معلوم نیست چیکار میکنه من مطمئنم این سرما کلاه میزاره تو باور نکن سهون گفت من باور نمیکنم این حرفتو... گفتم باس حرف یع غریبرم گوش کنی.... گفت بـــــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــهــــــــــــ گفتم صداتو برا من بالا نببر
سهون _اومد نزدیکم اومد نزدیکم و گفت:
_ولش کن خواهشاً حالا باید چه خاکی به سرمون بریزیم...!
گفتم:
+ مادر من حالش خوب شد!
سهون _ واقعا خوب شد!
+ بله خوب شده!
دختره _ چطوری فرار کردی؟
+ مادرم کمکم کرد!
دختره_ من یه چیزایی از قلعه می دانم شاید بتونم کمکتون کنم که دوست را آزاد کنید!
+ من که دیگه دارم واقعا دیوونه میشه:(
سهون _ همچنین!
+خوب من چنتا تونل زیرزمینی سراغ دارم!
دختره _ این به کارمون خیلی میاد!
سهون _ من به قیمت جونم که شده باید دوستام رو آزاد کنم....
+ منم همین جور!
دختره _ چه دوستی محکمی! خوش به حال اونایی که همچین دوستایی دارن!
لبخندی ب روش پاشیدم....و گفتم:
+ من از من ترسی از جونم ندارم به خاطر همین همه برای یکی یکی برای همه!
دستاشونو گذاشتن روی دستام! وقتی دستای منو احساس کردن دلم لرزید!
سهون گفت:
_ بریم برای نجات دوستامونـــ...
šēhöń:
وقتی دیدم که فرار کرده خیلی خوشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادن وقتی دستشو احساس کردم تنم لرزید انگار یه چیزی توی چشاش بود وقتی نگاه تو چشمام کرد یه یه صحبتی داشت یه حرفی داشت ولی انگار نمی تونست بهم بگه از این کردم خجالت میکشه ناراحت شدمــ.... آخه منو بد مثل.... نمیدونم واسه چی بدونهـــ.... پسر عمو... برادر داداش.... عشق بچگی.... عشق ابدی.... کسی که بهش تکیه کنه.... نه هیچ کدوم از اینها نیست.... من می خوام اون روح و جسمش مال من باشه..... ولی وقتی که بی محلیاش میبینم.... دلم میخواد چشامو از کاسه در بیارمــ........
👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿👿
چطور بود نظر بدین لایک و فالو یادتون نره....!
۵.۵k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.