در همون حین که ظرف رو به دستش میدادم چندتا از اهالی روست

«در همون حین که ظرف رو به دستش میدادم چندتا از اهالی روستا از کنارمون رد شدن،نگاهشون به ما بود...خوب میتونستم حرف چشمهاشون رو بخونم ...ولی برایم اهمیت نداشت که چه فکری میکنند...»

#مترسکی_میان_ما
قسمت هشتم
حمید
هاشم تونست برایم کارگر جور کنه‌،کارهای مزرعه خیلی خوب پیش میرفت ...هاشم رفیق خوبی بود تو کارها خیلی کمکم میکرد ،دلم به رفاقت نوپامون گرم بود...
به بوته های یک دست گوجه خیره بودم که صدای همسایه ام رو شنیدم...
★سلام خسته نباشید...برای شما ناهار آوردم ،نخوردید که؟
-سلام چرا زحمت کشیدید؟،نه نخوردم خیلی ممنونم...
بشقاب غذا رو از دستش گرفتم عجب رنگ و بویی داشت اسم غذاش رو نمیدونستم ولی مشخص بود خوشمزه است...
غروب همان روز توی بشقابش کمی از میوه هایی که هاشم برایم آورده بود گذاشتم ...به جلوی در کلبه اش رفتم و صدایش کردم ...
-رعنا خانم یک لحظه تشریف میارید؟
در کلبه اش رو باز کرد و به بیرون اومد...همانطور که از پله ها پایین میومد گفت:
★غذا ندادم که میوه بگیرم...
-سلام خیلی خوشمزه بود ،قابل شما رو نداره هرچند جبران زحمتتون نمیشه ...
در همون حین که ظرف رو به دستش میدادم چندتا از اهالی روستا از کنارمون رد شدن،نگاهشون به ما بود...خوب میتونستم حرف چشمهاشون رو بخونم ...ولی برایم اهمیت نداشت که چه فکری میکنند...

رعنا
اهالی آبادی چنان نگاهی به من و همسایه کردن که از خجالت آب شدم...اونها چه میدونستن که ما رسم همسایگی رو به جا میاریم...
از رنگ نگاه تک تکشون دلخور شدم برای همین ظرف رو سریع از دستانش گرفتم و به بالا رفتم...انتظار چنین رفتاری رو از خودم نداشتم اما نمیخواستم سر یک بشقاب میوه پشت سرم حرف و حدیث باشه ...بخاطره رفتاری که با همسایه کرده بودم از خودم ناراحت بودم ...از پشت پنجره چوبی به پایین نگاه کردم،همون جا ایستاده بود تو فکر بود...دلم به حالش سوخت اما کاری نمیتونستم برایش انجام بدم با خودم گفتم""ایرادی نداره رعنا ، بعدا از دلش در میاری ""
****************************
حمید
چنان با عجله ظرف رو از دستم کشید که فرصت نکردم اسم غذا رو ازش بپرسم...با خودم گفتم"" یعنی نگاه چندتا زن باعث این همه شتاب زدگی شد؟""
فکرم حسابی درگیر بود با خودم گفتم""خدا کنه من رو مقصر ندونه!!!""
****************************
چند روزی کمتر با هم همکلام میشدیم ،رفتارهای رعنا خیلی محتاطانه شده بود ،تا موقعی که من تو مزرعه بودم اون تو کلبه یا پشته کلبه اش بود زمانی که من تو اتاقک بودم اون به مزرعه اش رسیدگی میکرد...

ادامه دارد...

نویسنده :آرزو امانی

💟 sapp.ir/talangoraneh
دیدگاه ها (۲)

#معرفی رمان #تکفیری:داستان یک مجاهد افغان که بعدها عضو #طالب...

بازیگر زندگی باشیم نه بازیچه آن !!؛

🔸 راه اندازه کمپین «ما یک امت هستیم» در فضای مجازی*تسنیم:فع...

#ضرب المثل آلمانی...

سلااام امروز می خوام ببرمتون به حدود ۵۳ یا ۵۴ سال پیش یا همو...

دو سال پیش توی سیو مسیج تلگرامم اول پاییز نوشته بودم :«امروز...

part14🦋‌ //چند ساعت بعدنامجون«با سنگینی روی پلکام بیدار شدم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط