وقتی به در قفلِ شده ای اتاق قدیمی مادربزرگ نگاه می کنم ،ب
وقتی به در قفلِ شده ای اتاق قدیمی مادربزرگ نگاه می کنم ،به یاد می آورم که او همیشه با لحن مهربانش به من می گفت : قفل یعنی که کلیدی هم هست ، یادت نرود .
آن روز در اتاق مادربزرگ نشستم و یاد خاطره های قدیمی افتادم. چشمم به جاکلیدی کمد او که در پشت درِ اتاق (گوشه اتاق بود) افتاد .
صحنههای بودن مامان جون جلوی چشمم مرور می شد .
به سمت کمد رفتم، کلید را در دستم گرفتم به طرح جاکلیدی آن خیره شدم.
طرح قفس بود !
یک قفس خالی...
مامان جون همیشه از آزادی و رهایی برایم می گفت.
از اینکه آدم ها حتی در قفس و یا حتی در زندان می توانند آزاد و رها باشند.
می گفت همه چیز به طرز فکر کردن آدم ها بستگی دارد .
در کمد را باز کردم، گاوصندوق کوچک طرح چوبی
با یک قفل کوچک روی آن توجه ام را جلب کرد .
یادم آمد مادربزرگ می گفت برای باز کردن این گاوصندوق کوچک باید شاهکلید داشته باشی و میخندید ...
هیچ وقت معنی آن حرفش را نفهمیدم!
نتوانستم متوجه شم چرا برای باز کردن قفل صندوقی که خودش مالک آن بود باید می گفت احتیاج به شاه کلید دارد؟
مگر کلید آن گاوصندوق یک کلید عادی نیست ؟
همیشه فکر میکردم وقتی کلیدی گم شود می روند سراغ شاهکلید ( شاه کلید: کلیدی که همه قفل ها را باز میکند .)
چقدر حرف های آن پیرزن راست بود .
قفل گاوصندوق اصلا قفل نشده بود !
به هیچ کلیدی هم برای باز شدن احتیاج نداشت، فکر محدود من بود که باعث شده بود گاوصندوق بدون قفل را قفل دار ببینم و دنبال کلیدی برای باز کردن قفل خیالی خودم باشم .
ساعاتی آن جا ماندم.
بعد از سیر شدن از مرور خاطرات به سمت در اتاق برای خروج راهی شدم. قبل از اینکه در را باز کنم پشت در ایستادم و به یاد آوردم مادربزرگ بیشتر از هر چیز امنیت را خوب حس کرده بود.
راه جدیدی را برای خودش انتخاب کرده بود.
به جای محصور کردن باورهایش با قفل و کلید به آنها امنیتِ بودن داده بود .
کلید گشایش رازهایش را امنیت قرار داده بود.
برایم باورش سخت بود !
ما معمولاً برای چیزهای مهم و با ارزش و گرانقیمت خودمان جای مخصوص با هزار قفل و رمز داربم اما ، مادربزرگ هیچکدام اینها را برای رازهایش انتخاب نکرده بود.
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم برای نوشتن چیز های جدید در دفتر مخصوص خاطراتم رفتم.
صدای تلویزیون توجه ام را جلب کرد.
مجری برنامه در مورد دولت امید حرف میزد.
یاد اتفاقات اخیر افتادم.
تلخ بود...
این که باور داشته باشی به این دولت امیدی نیست.
پوزخند تلخی میزنم و راهم را ادامه میدهم.
#نوشته ایی که تکلیف شد🍃
آن روز در اتاق مادربزرگ نشستم و یاد خاطره های قدیمی افتادم. چشمم به جاکلیدی کمد او که در پشت درِ اتاق (گوشه اتاق بود) افتاد .
صحنههای بودن مامان جون جلوی چشمم مرور می شد .
به سمت کمد رفتم، کلید را در دستم گرفتم به طرح جاکلیدی آن خیره شدم.
طرح قفس بود !
یک قفس خالی...
مامان جون همیشه از آزادی و رهایی برایم می گفت.
از اینکه آدم ها حتی در قفس و یا حتی در زندان می توانند آزاد و رها باشند.
می گفت همه چیز به طرز فکر کردن آدم ها بستگی دارد .
در کمد را باز کردم، گاوصندوق کوچک طرح چوبی
با یک قفل کوچک روی آن توجه ام را جلب کرد .
یادم آمد مادربزرگ می گفت برای باز کردن این گاوصندوق کوچک باید شاهکلید داشته باشی و میخندید ...
هیچ وقت معنی آن حرفش را نفهمیدم!
نتوانستم متوجه شم چرا برای باز کردن قفل صندوقی که خودش مالک آن بود باید می گفت احتیاج به شاه کلید دارد؟
مگر کلید آن گاوصندوق یک کلید عادی نیست ؟
همیشه فکر میکردم وقتی کلیدی گم شود می روند سراغ شاهکلید ( شاه کلید: کلیدی که همه قفل ها را باز میکند .)
چقدر حرف های آن پیرزن راست بود .
قفل گاوصندوق اصلا قفل نشده بود !
به هیچ کلیدی هم برای باز شدن احتیاج نداشت، فکر محدود من بود که باعث شده بود گاوصندوق بدون قفل را قفل دار ببینم و دنبال کلیدی برای باز کردن قفل خیالی خودم باشم .
ساعاتی آن جا ماندم.
بعد از سیر شدن از مرور خاطرات به سمت در اتاق برای خروج راهی شدم. قبل از اینکه در را باز کنم پشت در ایستادم و به یاد آوردم مادربزرگ بیشتر از هر چیز امنیت را خوب حس کرده بود.
راه جدیدی را برای خودش انتخاب کرده بود.
به جای محصور کردن باورهایش با قفل و کلید به آنها امنیتِ بودن داده بود .
کلید گشایش رازهایش را امنیت قرار داده بود.
برایم باورش سخت بود !
ما معمولاً برای چیزهای مهم و با ارزش و گرانقیمت خودمان جای مخصوص با هزار قفل و رمز داربم اما ، مادربزرگ هیچکدام اینها را برای رازهایش انتخاب نکرده بود.
از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم برای نوشتن چیز های جدید در دفتر مخصوص خاطراتم رفتم.
صدای تلویزیون توجه ام را جلب کرد.
مجری برنامه در مورد دولت امید حرف میزد.
یاد اتفاقات اخیر افتادم.
تلخ بود...
این که باور داشته باشی به این دولت امیدی نیست.
پوزخند تلخی میزنم و راهم را ادامه میدهم.
#نوشته ایی که تکلیف شد🍃
۵.۳k
۲۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.