Blood voice
Blood voice
(صدای خونین)
Part 10
-فئوووودووووررر؟؟؟؟
این صدا فقد میتوانست معلق به دازای باشد .
فئودور با بی حوصلگی نگاهی به دازای انداخت .
+بیستا کتابو تموم کردم بازم برام میخری؟
دازای با تعجب به دخترک مو سرمه ایی که به تاریکی شب و چشمانی همانند یاقوت کبود بود خیره شد .
-چ..چی؟ باشه باشه وایسا امدم بپرسم سیگما -چان کجاست؟ ازش خبری نداری؟
دخترک به فکر فرو رفت و بعد جواب داد :
+نه خبر ندارم صبح رفته بود وسیله بخره خوراکی و اینجور چیز ها اما بعدش دیگه ندیدمش الان ظهره .
سپس نگاهی به دازای انداخت در چشمان دازای چیزی مثل (کار خودش بوده )موج میزد !
+اگه فکر میکنی من بودم کاملا در اشتباهی حوصله هیچی ندارم باور کن.
دازای نگاه شکاکاکانه ای به فئودور انداخت نمیتوانست ریسک کند .
-پس چرا پیداش نیست ؟
فئودور چشمانش را چرخاند و گفت :
+ببین نمیدونم من الان حالم زیاد خوب نیست بیخیالم شو لطفا !
دازای که ول کن نبود دوباره از نو شروع کرد :
-مثلا چه مرگته ؟
معلوم بود اعصاب نداره .
فئودور جوش اورد بلند شد و به سمت دازای رفت یقه اش را گرفت و اورا از زمین جدا کردو به دیوار کوبید تا بتواند مدت زیادی او را نگه دارد ! سپس با داد جواب داد:
+اولا درست حرف بزن دومن مگه نمیگم نمیدونم کدوم گوریه ؟ کری؟
دازای احساس خفگی شدیدی بهش دست داد پس حس کرد باید کوتاه بیاد .
-باشه باشه ببخشید بزارم زمین لطفا .
فئودور که انگار دستش درد گرفته بود اورا پائین اورد و ارام ارام دستش را مالش داد تا دردش کم شود .
-باشه پس فعلا خداحافظ .
و سریع فرار کرد .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تنزل فرشتگان ساعت 5صبح
÷متاسف هستم اقا خیلی متاسف هستم اگر میدانستم اصلا وارد نمیشدم . من را ببخشید .
نیکولای با چشمان دورنگ و خنده سادیسمی -عصبی به زیر دستش خیره شده بود و سعی بر این داشت که او را شکنجه نکند ,چون عزیز دلش (سیگما ) ازش درخواست کرده بود هیچ بلایی سرش نیاورد واگرنه بر میگشت .
×جونتو بخشیدم برو بیرون فقد برو گمشو .
مرد تعظیم کوتاهی کرد و رفت .
انتقاد کنید
ایده مال خودمه
(صدای خونین)
Part 10
-فئوووودووووررر؟؟؟؟
این صدا فقد میتوانست معلق به دازای باشد .
فئودور با بی حوصلگی نگاهی به دازای انداخت .
+بیستا کتابو تموم کردم بازم برام میخری؟
دازای با تعجب به دخترک مو سرمه ایی که به تاریکی شب و چشمانی همانند یاقوت کبود بود خیره شد .
-چ..چی؟ باشه باشه وایسا امدم بپرسم سیگما -چان کجاست؟ ازش خبری نداری؟
دخترک به فکر فرو رفت و بعد جواب داد :
+نه خبر ندارم صبح رفته بود وسیله بخره خوراکی و اینجور چیز ها اما بعدش دیگه ندیدمش الان ظهره .
سپس نگاهی به دازای انداخت در چشمان دازای چیزی مثل (کار خودش بوده )موج میزد !
+اگه فکر میکنی من بودم کاملا در اشتباهی حوصله هیچی ندارم باور کن.
دازای نگاه شکاکاکانه ای به فئودور انداخت نمیتوانست ریسک کند .
-پس چرا پیداش نیست ؟
فئودور چشمانش را چرخاند و گفت :
+ببین نمیدونم من الان حالم زیاد خوب نیست بیخیالم شو لطفا !
دازای که ول کن نبود دوباره از نو شروع کرد :
-مثلا چه مرگته ؟
معلوم بود اعصاب نداره .
فئودور جوش اورد بلند شد و به سمت دازای رفت یقه اش را گرفت و اورا از زمین جدا کردو به دیوار کوبید تا بتواند مدت زیادی او را نگه دارد ! سپس با داد جواب داد:
+اولا درست حرف بزن دومن مگه نمیگم نمیدونم کدوم گوریه ؟ کری؟
دازای احساس خفگی شدیدی بهش دست داد پس حس کرد باید کوتاه بیاد .
-باشه باشه ببخشید بزارم زمین لطفا .
فئودور که انگار دستش درد گرفته بود اورا پائین اورد و ارام ارام دستش را مالش داد تا دردش کم شود .
-باشه پس فعلا خداحافظ .
و سریع فرار کرد .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تنزل فرشتگان ساعت 5صبح
÷متاسف هستم اقا خیلی متاسف هستم اگر میدانستم اصلا وارد نمیشدم . من را ببخشید .
نیکولای با چشمان دورنگ و خنده سادیسمی -عصبی به زیر دستش خیره شده بود و سعی بر این داشت که او را شکنجه نکند ,چون عزیز دلش (سیگما ) ازش درخواست کرده بود هیچ بلایی سرش نیاورد واگرنه بر میگشت .
×جونتو بخشیدم برو بیرون فقد برو گمشو .
مرد تعظیم کوتاهی کرد و رفت .
انتقاد کنید
ایده مال خودمه
۳.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.