سوکوکو پارت ۹
از دید چویا
الان چند وقتی میشه که دارم زیر دست دازای
کار میکنم الان تقریبا تونستم قدرتمو کنترل کنم و توی مبارزهی رزمی شدم بهترین مافیا
الان جزو اعضای مهم مافیام چند روز دیگه تولدمه دلم میخواد به دازای بگم که تولدمه داشتم توی راهروی ساختمون مافیا راه میرفتم که دازایو دیدم
دازای : سلام هویچ کوچولو
چویا : سلام دازای. اوم......
دازای : چیزی میخوای بگی
چویا : ام ... نه چیزی نیست
و بعد از اونجا رفتم
از دید دازای چرا چویا اینطوری شده نکنه اتفاقی براش افتاده شاید چون یک هفته ی دیگه تولدشه اینطور شده برای تولدش چی بگیرم
۲ روز بعد
از دید چویا
الان ۵ روز مونده به تولدم نمیدونم چرا حس خوبی ندارم با اینکه من هر سال تنهام ولی امسال نمیدونم چرا آنقدر احساس بدی دارم
چویا : هییییی
که یهو یکی مثل جن اومد پشت سرم
دازای : چی شده هویچ کوچولو
چویا: تو از کجا پیدات شد نردبون
دازای: چی شده هویج کوچولو
چویا : هیچی
دازای : بگوووووووو
چویا : هی......هیچی
دازای : مطمئنی
چویا : ا....آره مطمئنم
دازای : باشه اگه نمیخوای بگی نگو
صبح تولد چویا
چویا : آه امروز چرا آنقدر حس بدی دارمممممم
دازای زنگ خونه ی چویا رو زد
چویا درو باز کرد
دازای : چقدر میخوابی نمیخوای بیای مافیا
چویا : باشه الان میام
دازای: آه خیلی رو مخه
چویا: چی
دازای : تو ناسلامتی تولدته نباید اینقدر بی حوصله باشی
چویا : ...چ...چی ..تو از کجا ...میدونی
دازای : خنگه پروندت
چویا : آها ...باوشه الان آماده میشم
درون افکار پیچ در پیچ دازای
وای یعنی وقتی ببینمش چی میگه
چویا اومد
دازای : موتور سواری بلدی
چویا : ا...آره چطور
دازای : آخه الان دیگه تو باید منو برسونی
و یه کلید اومد جلوی چشمم وقتی جلوی درو نگاه کردم یه موتور قرمز دیدم خیلی خوشکل بود خیلی خوشحالم
و اینم داستان تولد چویا 😁
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.