🎀 🍃 زیــنـبـیــــون🍃 🎀
🎀 🍃 #زیــنـبـیــــون🍃 🎀
#عفت_بینایی #خویشتنداری
◄معلم جدید بی حجاب بود .
◄مصطفی تا او را دید، سرش را پایین انداخت.
◄برجا گفتند و بچه ها نشستند.
◄مصطفی هنوز سرش را بالا نیاورده بود و دست به سینه، محکم چسبیده بود به نیمکت .
◄خانم معلم آمد سراغش .
◄دستش را انداخت زیر چانه مصطفی و به او گفت: "سرت را بالا بگیر ببینم!"
◄مصطفی با چشمان بسته، سرش را بالا آورد و صورتش را از میان دست معلم بیرون کشید.
◄معلم توی سرش زد و هر ناسزایی را که به زبانش آمد به او گفت.
◄مصطفی از پشت میز بیرون آمد و از کلاس خارج شد.
◄با صدای بلند گریه میکرد و میدوید.
◄تا وسط های حیاط، هنوز چشم هایش را باز نکرده بود... #شهید_مصطفی_ردانی_پور #اَللهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم
︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀
🎀 🍃 #زیــنـبـیــــون🍃 🎀
سروش👈
🆔 http://sapp.ir/zynbion
هورسا👇
🆔 https://www.hoorsa.com/zynbion
#عفت_بینایی #خویشتنداری
◄معلم جدید بی حجاب بود .
◄مصطفی تا او را دید، سرش را پایین انداخت.
◄برجا گفتند و بچه ها نشستند.
◄مصطفی هنوز سرش را بالا نیاورده بود و دست به سینه، محکم چسبیده بود به نیمکت .
◄خانم معلم آمد سراغش .
◄دستش را انداخت زیر چانه مصطفی و به او گفت: "سرت را بالا بگیر ببینم!"
◄مصطفی با چشمان بسته، سرش را بالا آورد و صورتش را از میان دست معلم بیرون کشید.
◄معلم توی سرش زد و هر ناسزایی را که به زبانش آمد به او گفت.
◄مصطفی از پشت میز بیرون آمد و از کلاس خارج شد.
◄با صدای بلند گریه میکرد و میدوید.
◄تا وسط های حیاط، هنوز چشم هایش را باز نکرده بود... #شهید_مصطفی_ردانی_پور #اَللهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم
︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀
🎀 🍃 #زیــنـبـیــــون🍃 🎀
سروش👈
🆔 http://sapp.ir/zynbion
هورسا👇
🆔 https://www.hoorsa.com/zynbion
۱.۸k
۰۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.