او نشسته بود
او نشسته بود
و نیمه شب در خلوت شبانهاش
آرام قهوهاش را مینوشید
و مرا در آسمان دلتنگیاش تجسم میکرد
من دور از او
حسرت ِ نداشتنش را
جرعه جرعه سر میکشیدم
و قطره های
باران ِ پشت پنجره را تماشا میکردم
و در حسرت این جدایی
ذره ذره ذوب می شدم ...
عاشقانهایی از این تلختر ؟..
و نیمه شب در خلوت شبانهاش
آرام قهوهاش را مینوشید
و مرا در آسمان دلتنگیاش تجسم میکرد
من دور از او
حسرت ِ نداشتنش را
جرعه جرعه سر میکشیدم
و قطره های
باران ِ پشت پنجره را تماشا میکردم
و در حسرت این جدایی
ذره ذره ذوب می شدم ...
عاشقانهایی از این تلختر ؟..
۵.۳k
۰۷ آذر ۱۴۰۳