آن شب، خسته از کار برمي گشتم خانه، که وسط ميدان آزادي زنگ
آن شب، خسته از کار برميگشتم خانه، که وسط ميدان آزادي زنگ زد و بي سلام و عليک پرسيد کجايي؟
گفتم: آزادي...گفت: آزادي؟ گفتم دربندم! پرسيد: دربندِ؟ نفسم عميق شد و آرام گفتم چشمانت...!
وسط ميدان آزادي از صداي داد و بيدادش که دلم ميخواهَدَت همين الان، خندهام گرفته بود و هيچ حرفي نميزدم تا دلبرياش را ادامه دهد... تا خستگيام را دَر کند... داد و بيدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن... در صدايش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتداي دريا بودند.
در صدايش دو ماهي مشغول لب بوسيدن با چشمان بسته بودند... در صدايش نيمهشب بود و موج و صخرهاي که عشق بازي ميکردند. زير آواز که ميزد دلم ميرفت و در جغرافيايِ چشمانش گم ميشد...
وسط ميدان آزادي، دلم رفته بود و توان باز کردن چشمهايم را نداشتم... صداي بوق ميشنيدم صداي رهگذر ميشنيدم صداي فلان فلان شده مست است، ميشنيدم اما دلم نميآمد چشمانم را باز کنم و تصويرش از مقابل پلکهاي بستهام کنار برود.
در صدايش غرق بودم که دزدي نابلد موبايلم را زد و رفت. چه مورد سرقت قرار گرفتنِ شيريني!
دزد موبايل را زد و رفت و من به بيت بعدي فکر ميکردم که ميخواست بگويد «گوش کن با لب خاموش سخن ميگويم!
پاسخم گو به نگاهي که زبان من و توست...»
اي دزد نامرد بايست! تازه داشت صدايش اوج ميگرفت! تا چند ماه اين خاطره بين دوستانمان دست به دست ميشد و ميخنديديم. يک روز وسط هزار مشغله، گفتند مردي موتور سوار جلوي در منتظر شماست!
همان دزدِ نابلد بود... موتورش را خاموش کرد و سيگارش را روشن... دفترچهاي هم زير بغلش زده بود. قيافهاش به دزدها نميخورد اما به عاشقها چرا.
بعد از دزديدن تلفن همراه تمام پيامهايمان را خوانده بود... تمام پيامهايمان کلمه به کلمه!
دفترچه و گوشي را داد و بدون اينکه چيزي بگويد رفت. بعد از گرفتن موبايل ترس و دلشوره تمام جانم را گرفت! در اين گوشي تلفن همراه لعنتي حرفهايي ثبت شده بود، که جرأت نزديک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم.
اما شب که شد ورق برگشت! تمام جانم طلب صدايش را داشت... تمام جانم طلب حرفهايي را داشت که تمام اين مدت هر لحظه و هر ثانيه با خودم مرور ميکردم.
بالاخره گوشي را برداشتم و با عرق سردي که روي صورتم نشسته بود تمام پيامهايمان را مو به مو خواندم... تمام آوازهاي ضبط شدهاش را نفس به نفس گوش دادم... صداي آرام شببخير گفتنش را گذاشته بودم روي تکرار اما اين شب به خير نميشد.
او نبود
او رفته بود و من مانده بودم با خاطرات ثبتشدهاي که پيدا شده بود
مانده بودم با دفترچهي شعرِ دزدي که بعد از خواندن عاشقانههايمان شاعر شده بود!
#على_سلطانى
📚چيزهايى هست كه نميدانى
گفتم: آزادي...گفت: آزادي؟ گفتم دربندم! پرسيد: دربندِ؟ نفسم عميق شد و آرام گفتم چشمانت...!
وسط ميدان آزادي از صداي داد و بيدادش که دلم ميخواهَدَت همين الان، خندهام گرفته بود و هيچ حرفي نميزدم تا دلبرياش را ادامه دهد... تا خستگيام را دَر کند... داد و بيدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن... در صدايش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتداي دريا بودند.
در صدايش دو ماهي مشغول لب بوسيدن با چشمان بسته بودند... در صدايش نيمهشب بود و موج و صخرهاي که عشق بازي ميکردند. زير آواز که ميزد دلم ميرفت و در جغرافيايِ چشمانش گم ميشد...
وسط ميدان آزادي، دلم رفته بود و توان باز کردن چشمهايم را نداشتم... صداي بوق ميشنيدم صداي رهگذر ميشنيدم صداي فلان فلان شده مست است، ميشنيدم اما دلم نميآمد چشمانم را باز کنم و تصويرش از مقابل پلکهاي بستهام کنار برود.
در صدايش غرق بودم که دزدي نابلد موبايلم را زد و رفت. چه مورد سرقت قرار گرفتنِ شيريني!
دزد موبايل را زد و رفت و من به بيت بعدي فکر ميکردم که ميخواست بگويد «گوش کن با لب خاموش سخن ميگويم!
پاسخم گو به نگاهي که زبان من و توست...»
اي دزد نامرد بايست! تازه داشت صدايش اوج ميگرفت! تا چند ماه اين خاطره بين دوستانمان دست به دست ميشد و ميخنديديم. يک روز وسط هزار مشغله، گفتند مردي موتور سوار جلوي در منتظر شماست!
همان دزدِ نابلد بود... موتورش را خاموش کرد و سيگارش را روشن... دفترچهاي هم زير بغلش زده بود. قيافهاش به دزدها نميخورد اما به عاشقها چرا.
بعد از دزديدن تلفن همراه تمام پيامهايمان را خوانده بود... تمام پيامهايمان کلمه به کلمه!
دفترچه و گوشي را داد و بدون اينکه چيزي بگويد رفت. بعد از گرفتن موبايل ترس و دلشوره تمام جانم را گرفت! در اين گوشي تلفن همراه لعنتي حرفهايي ثبت شده بود، که جرأت نزديک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم.
اما شب که شد ورق برگشت! تمام جانم طلب صدايش را داشت... تمام جانم طلب حرفهايي را داشت که تمام اين مدت هر لحظه و هر ثانيه با خودم مرور ميکردم.
بالاخره گوشي را برداشتم و با عرق سردي که روي صورتم نشسته بود تمام پيامهايمان را مو به مو خواندم... تمام آوازهاي ضبط شدهاش را نفس به نفس گوش دادم... صداي آرام شببخير گفتنش را گذاشته بودم روي تکرار اما اين شب به خير نميشد.
او نبود
او رفته بود و من مانده بودم با خاطرات ثبتشدهاي که پيدا شده بود
مانده بودم با دفترچهي شعرِ دزدي که بعد از خواندن عاشقانههايمان شاعر شده بود!
#على_سلطانى
📚چيزهايى هست كه نميدانى
۳.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۰