عمل و عملیات
عمل و عملیات
روایتگری ازمعصومه سبک خیز همسر شهید برونسی
بعداز عملیات آمده بودمرخصی.روی بازوش رد تیربودکه درش آورده بودند وکم کم می رفت که خوب بشود.جای تعجب داشت.اگرتوی عملیات مجروح شده بود تابخواهندعملش کنندوگلوله رادربیارند خیلی طول می کشید.همین رابه خودش هم گفتم .گفت :قبل عملیات تیرخوردم.کنجکاویم بیشترشد.بااصرارزیادمن ،شروع کردبه گفتن ماجرا:تیرکه خوردبه بازوم بردنم یزد.توی یکی از بیمارستانهابستری شدم .چیزی به شروع عملیات نمانده بود.دیرم می شدکه هرچه زودتراز آنجاخلاص شوم .دکتری آمد معاینه کردوگفت:باید از بازوت عکس بگیرن .عکس که گرفتند،معلوم شد گلوله مابین گوشت و استخوان گیر کرده.توفکر این چیزهاوتوفکردردشدیدبازوم نبودم.فقط میگفتم :من باید برم،خیلی زود.دکترهم می گفت:شماباید عمل بشین،خیلی زودتر.وقتی دید اصرار دارم به رفتن ناراحت شد.عکس رانشانم دادوگفت؛این رونگاه کن.گلوله توی دستت مونده کجامیخوای بری؟به پرستارها هم سفارش کرد و گفت مواظب ایشون باشید باید اماده بشه برای عمل.
اینطوری دیگرباید قید عملیات رامی زدم.قبل از اینکه فکرهرچیزی بیفتم فکراهل بیت علیه السلام افتادم وفکر توسل.
حال یک پرنده راداشتم که توی قعس انداخته باشندش.حسابی ناراحت بودم وحسابی دلشکسته .شروع کردم به ذکرودعا.توی حال گریه و زاری خوابم برد.دقیقا نمیدانم شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری .به هرحال توی همان عالم جمال ملکوتی حضرتابوالفضل سلام الله علیه رازیارت کردم .آمده بودندعیادت من.خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردندطرف بازوم.حس کردم که انگارچیزیرابیرون آوردندبعدفرمودند: بلندشو،دستت خوب شده. باحالت استغاثه گفتم پدرومادرم فدایتان من دستم مجروح شده،تیرداره،دکترگفته که بایدعمل بشم.فرمودند:نه توخوب شدی.
حضرت که تشریف بردند من از جام پریدم وبه خودم آمدم انگارازخوآب بیدارشده بودم .دست گذاشتم روی بازوم.دردنمیکرد.یقین داشتم خوب شدم.سریع ازتخت پریدم پایین سرازپانمیشناختم رفتم که لباسهام رابگیرم ندادند.گفتند:شمابایدعمل بشی.گفتم:من بایدبرم منطقه لازم نیست عمل بشم.جروبحث بالاگرفت.بالاخره بردنم پیش دکتر.پاتویک کفش کرده بود که مرانگه دارد.هرچه گفتم :مسولیتش باخودم،قبول نکرد.چاره ای نداشتم جزاینکه حقیقت رابه اش بگویم.کشیدمش کنارو جریان راگفتم .باورنکردوگفت تااز بازوت عکس نگیرم نمیگذارم بری.فتم به شرط اینکه سروصداش رودرنیاری.قبول کردوفرستادم برای عکس...نتیجه همان بود که انتظارش راداشتم .توی عکسی که از بازوم گرفته بودند.خبری از گلوله نبود .
داستان شهیدبرونسی برگزیده از کتاب خاکهای نرم کوشک
(شادی روح تمام شهدای گمنام واین شهیدوعبد صالح :عبدالحسین برنسی صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم )
روایتگری ازمعصومه سبک خیز همسر شهید برونسی
بعداز عملیات آمده بودمرخصی.روی بازوش رد تیربودکه درش آورده بودند وکم کم می رفت که خوب بشود.جای تعجب داشت.اگرتوی عملیات مجروح شده بود تابخواهندعملش کنندوگلوله رادربیارند خیلی طول می کشید.همین رابه خودش هم گفتم .گفت :قبل عملیات تیرخوردم.کنجکاویم بیشترشد.بااصرارزیادمن ،شروع کردبه گفتن ماجرا:تیرکه خوردبه بازوم بردنم یزد.توی یکی از بیمارستانهابستری شدم .چیزی به شروع عملیات نمانده بود.دیرم می شدکه هرچه زودتراز آنجاخلاص شوم .دکتری آمد معاینه کردوگفت:باید از بازوت عکس بگیرن .عکس که گرفتند،معلوم شد گلوله مابین گوشت و استخوان گیر کرده.توفکر این چیزهاوتوفکردردشدیدبازوم نبودم.فقط میگفتم :من باید برم،خیلی زود.دکترهم می گفت:شماباید عمل بشین،خیلی زودتر.وقتی دید اصرار دارم به رفتن ناراحت شد.عکس رانشانم دادوگفت؛این رونگاه کن.گلوله توی دستت مونده کجامیخوای بری؟به پرستارها هم سفارش کرد و گفت مواظب ایشون باشید باید اماده بشه برای عمل.
اینطوری دیگرباید قید عملیات رامی زدم.قبل از اینکه فکرهرچیزی بیفتم فکراهل بیت علیه السلام افتادم وفکر توسل.
حال یک پرنده راداشتم که توی قعس انداخته باشندش.حسابی ناراحت بودم وحسابی دلشکسته .شروع کردم به ذکرودعا.توی حال گریه و زاری خوابم برد.دقیقا نمیدانم شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری .به هرحال توی همان عالم جمال ملکوتی حضرتابوالفضل سلام الله علیه رازیارت کردم .آمده بودندعیادت من.خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردندطرف بازوم.حس کردم که انگارچیزیرابیرون آوردندبعدفرمودند: بلندشو،دستت خوب شده. باحالت استغاثه گفتم پدرومادرم فدایتان من دستم مجروح شده،تیرداره،دکترگفته که بایدعمل بشم.فرمودند:نه توخوب شدی.
حضرت که تشریف بردند من از جام پریدم وبه خودم آمدم انگارازخوآب بیدارشده بودم .دست گذاشتم روی بازوم.دردنمیکرد.یقین داشتم خوب شدم.سریع ازتخت پریدم پایین سرازپانمیشناختم رفتم که لباسهام رابگیرم ندادند.گفتند:شمابایدعمل بشی.گفتم:من بایدبرم منطقه لازم نیست عمل بشم.جروبحث بالاگرفت.بالاخره بردنم پیش دکتر.پاتویک کفش کرده بود که مرانگه دارد.هرچه گفتم :مسولیتش باخودم،قبول نکرد.چاره ای نداشتم جزاینکه حقیقت رابه اش بگویم.کشیدمش کنارو جریان راگفتم .باورنکردوگفت تااز بازوت عکس نگیرم نمیگذارم بری.فتم به شرط اینکه سروصداش رودرنیاری.قبول کردوفرستادم برای عکس...نتیجه همان بود که انتظارش راداشتم .توی عکسی که از بازوم گرفته بودند.خبری از گلوله نبود .
داستان شهیدبرونسی برگزیده از کتاب خاکهای نرم کوشک
(شادی روح تمام شهدای گمنام واین شهیدوعبد صالح :عبدالحسین برنسی صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم )
۱.۷k
۱۷ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.