Part 18
Part 18
تهیونگ: تعریف کن
سویا: چی رو؟
تهیونگ: رابطه تو با یونگی به کجا پیش رفت؟
سویا: خوب بود
تهیوتگ: شک که نکرد
سویا: نوچ
تهیونگ: سویا یه چیزی رو داری مخفی میکنی
سویا: کی؟ من؟ نه
تهیونگ: کوک میخواست چی بگه که نزاشتی؟
سویا: هیچی بابا
تهیونگ: سویا میدونی که اینجا من مو رو از ماست میکشم بیرون پس حقیقت رو بگو
سویا: هیچی بابا وقتی میخواستم بیام خونه( همه ماجرا رو تعریف کرد)
تهیونگ: او پس که اینطور پس نجاتت داد
سویا: آره
تهیونگ: میدونسم اون همیشه اینطوری بود...
سویا: منظورت چیه؟ تو یونگی رو میشناسی؟
تهیونگ: مگه تو یادت نیست؟
سویا: خیر
تهیونگ: چطور یادت نیست اون هم بازی و بهترین دوستمون بود
سویا: جانم؟
تهیونگ: البته حق هم داری چون اون موقع خیلی کوچیک بودی
سویا: آهان پس با هم دوست بودیم
تهیونگ: آره بودیم ولی اینا مال گذشتست
سویا: آهان
تهیونگ: بعد این که فهمیدیم مادرمون رو کشته خیلی عصبانی شدیم مادر یونگی رو مثل پسر خودش دوست داشت یونگی مادر نداشت برای همین مادر ما براش مادری میکرد اونو مثل پسرش بزرگ کرد بعضی وقتا اینجا میموند و به مامانمون میگفت مامان و اصلا دوست نداشت بره ولی بعد از پشت بهش خنجر زد حالا فهمیدم اون برای این اینجا میموند تا بتونه نقاط ضعف مادر رو پیدا کنه و در نهایت مادر رو بکشه
.........
ادامه دارد.....
تهیونگ: تعریف کن
سویا: چی رو؟
تهیونگ: رابطه تو با یونگی به کجا پیش رفت؟
سویا: خوب بود
تهیوتگ: شک که نکرد
سویا: نوچ
تهیونگ: سویا یه چیزی رو داری مخفی میکنی
سویا: کی؟ من؟ نه
تهیونگ: کوک میخواست چی بگه که نزاشتی؟
سویا: هیچی بابا
تهیونگ: سویا میدونی که اینجا من مو رو از ماست میکشم بیرون پس حقیقت رو بگو
سویا: هیچی بابا وقتی میخواستم بیام خونه( همه ماجرا رو تعریف کرد)
تهیونگ: او پس که اینطور پس نجاتت داد
سویا: آره
تهیونگ: میدونسم اون همیشه اینطوری بود...
سویا: منظورت چیه؟ تو یونگی رو میشناسی؟
تهیونگ: مگه تو یادت نیست؟
سویا: خیر
تهیونگ: چطور یادت نیست اون هم بازی و بهترین دوستمون بود
سویا: جانم؟
تهیونگ: البته حق هم داری چون اون موقع خیلی کوچیک بودی
سویا: آهان پس با هم دوست بودیم
تهیونگ: آره بودیم ولی اینا مال گذشتست
سویا: آهان
تهیونگ: بعد این که فهمیدیم مادرمون رو کشته خیلی عصبانی شدیم مادر یونگی رو مثل پسر خودش دوست داشت یونگی مادر نداشت برای همین مادر ما براش مادری میکرد اونو مثل پسرش بزرگ کرد بعضی وقتا اینجا میموند و به مامانمون میگفت مامان و اصلا دوست نداشت بره ولی بعد از پشت بهش خنجر زد حالا فهمیدم اون برای این اینجا میموند تا بتونه نقاط ضعف مادر رو پیدا کنه و در نهایت مادر رو بکشه
.........
ادامه دارد.....
۱۹۶
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.