ستاره دختر شر و شیطونی نبود؛ اتفاقا خیلی وقتا ساکت و آروم
ستاره دختر شر و شیطونی نبود؛ اتفاقا خیلی وقتا ساکت و آروم و سرش توو کار خودش بود. اما اون روزا واقعا زده بود به سرش. اینو وقتی مطمئن شدم که دستمو گرفت و برد دورتا دور بازار گردوند؛ هرچی لباس رنگی تر و توو چشم برو تر بودو برمیداشت و ازم میپرسید "الهام چطوره؟" بعد یه چرخ میزد و میرفت عقب، تَهِ تَهِ مغازه وایمیساد و دوباره میپرسید: "حالا چی؟ ازین فاصله هم خوبه؟ اگه دورتر برم چی؟ معلومه؟!"
اون روزا رو خوب یادمه؛ ستاره از صدمتری چشاش برق میزد؛ هرکی میدید میفهمید یچی از دلش ریخته توو چشاش که اینطور بی قرارش کرده. من هفته های آخر فارغ التحصیلی و موندنم خونه ی عمه اینا بود. صب به صب که پامیشدم برم دانشگا ستاره رو میدیدم که یه دست لباس خوشرنگشو میپوشید و میرفت توو تراس به بهونه ی آب دادن به شمعدونیا. غروبا هم گرمای هوا رو بهونه میکرد و مینشست لب تراس به تماشا... تماشای کی و چیو من نفهمیدم اون روزا.
عمه صدبار رفت و اومد و جلومو گرفت که از زیر زبونم بکشه سر از کار دخترش دربیارم. نمیدونم... شاید ستاره هم فهمیده بود توو دنیای بزرگترا عقله که جای لباسای رنگی رنگی و برق چشما و تپش قلبای نصفه شبی زیر پتو، حکم میکنه که چیزی به من نمیگفت. منم همونقد که فهمیده بودمو سربسته به عمه گفتم و رفتم... اون روزای ستاره رو بعد از اون هیچ وقت توو هیچ آدمِ دیگه ای ندیدم...
چندهفته بعد که رفته بودم برای جشن فارغ التحصیلی، یه سرم به خونه ی عمه اینا زدم. ستاره نه که لباش، حتی چشماشم دیگه نمیخندید. ازش که پرسیدم چی شده، لباس رنگیای پاره پوره رو از توو کمد انداخت جلوم و یه پوزخند تلخ زد. نگاه بُهت زدم رفت روی لباسا و بالکنی که کیپ تا کیپ پرده کشیده بود و شمعدونیایی که خشک شده بودن؛ درست مثل نگاه خود ستاره، بی جونِ زندگی.. نگاهمو که دید زیر لب گفت: "یه ماهه که نیومده.. یه ماهه که چشم به رام.. میگم؛ تاحالا که کسی از چشم به راهی نمرده الهام؟ مُرده؟"
من به چشم دیدم که قلب ستاره مثل گلدونای شمعدونیِ قدیمیِ خونه ی خانجون، ترک خورده بود..
چن وقت پیشا عروسی ستاره بود.. شب قبلش دوتایی رفته بودیم زیرزمین تا خورده ریزای قدیمی و عزیزشو جمع کنیم و با باقیِ وسایلِ جامونده بفرسیم خونه ی جدیدش.. هرکدوم از وسایلارو درمیاورد و باحسرت خاطرشو میگفت که پشت کارتونا نگاهش خورد به یه چیزی و چشماش بی حرکت موند.. رد نگاشو گرفتم. یه گلدون قدیمی بود با شمعدونیای خشک و پلاسیده.. برش داشت و خاکای نشسته روشو زد کنار. من به وضوح دیدم که قلب ستاره از جایی که ترک خورده بود، بی صدا شکست.. روی گلدون یه کاغذ سفید چسبیده بود:
"خانوم.. شما که رنگ میدی به هر لباسی که تنته
شما که کنارت شمعدونی که سهله، یاس و رز و اقاقی هم به چشم نمیان
شما
میشه زنم بشی؟"
#نازنین_هاتفی
https://t.me/Bllue_Ssky
اون روزا رو خوب یادمه؛ ستاره از صدمتری چشاش برق میزد؛ هرکی میدید میفهمید یچی از دلش ریخته توو چشاش که اینطور بی قرارش کرده. من هفته های آخر فارغ التحصیلی و موندنم خونه ی عمه اینا بود. صب به صب که پامیشدم برم دانشگا ستاره رو میدیدم که یه دست لباس خوشرنگشو میپوشید و میرفت توو تراس به بهونه ی آب دادن به شمعدونیا. غروبا هم گرمای هوا رو بهونه میکرد و مینشست لب تراس به تماشا... تماشای کی و چیو من نفهمیدم اون روزا.
عمه صدبار رفت و اومد و جلومو گرفت که از زیر زبونم بکشه سر از کار دخترش دربیارم. نمیدونم... شاید ستاره هم فهمیده بود توو دنیای بزرگترا عقله که جای لباسای رنگی رنگی و برق چشما و تپش قلبای نصفه شبی زیر پتو، حکم میکنه که چیزی به من نمیگفت. منم همونقد که فهمیده بودمو سربسته به عمه گفتم و رفتم... اون روزای ستاره رو بعد از اون هیچ وقت توو هیچ آدمِ دیگه ای ندیدم...
چندهفته بعد که رفته بودم برای جشن فارغ التحصیلی، یه سرم به خونه ی عمه اینا زدم. ستاره نه که لباش، حتی چشماشم دیگه نمیخندید. ازش که پرسیدم چی شده، لباس رنگیای پاره پوره رو از توو کمد انداخت جلوم و یه پوزخند تلخ زد. نگاه بُهت زدم رفت روی لباسا و بالکنی که کیپ تا کیپ پرده کشیده بود و شمعدونیایی که خشک شده بودن؛ درست مثل نگاه خود ستاره، بی جونِ زندگی.. نگاهمو که دید زیر لب گفت: "یه ماهه که نیومده.. یه ماهه که چشم به رام.. میگم؛ تاحالا که کسی از چشم به راهی نمرده الهام؟ مُرده؟"
من به چشم دیدم که قلب ستاره مثل گلدونای شمعدونیِ قدیمیِ خونه ی خانجون، ترک خورده بود..
چن وقت پیشا عروسی ستاره بود.. شب قبلش دوتایی رفته بودیم زیرزمین تا خورده ریزای قدیمی و عزیزشو جمع کنیم و با باقیِ وسایلِ جامونده بفرسیم خونه ی جدیدش.. هرکدوم از وسایلارو درمیاورد و باحسرت خاطرشو میگفت که پشت کارتونا نگاهش خورد به یه چیزی و چشماش بی حرکت موند.. رد نگاشو گرفتم. یه گلدون قدیمی بود با شمعدونیای خشک و پلاسیده.. برش داشت و خاکای نشسته روشو زد کنار. من به وضوح دیدم که قلب ستاره از جایی که ترک خورده بود، بی صدا شکست.. روی گلدون یه کاغذ سفید چسبیده بود:
"خانوم.. شما که رنگ میدی به هر لباسی که تنته
شما که کنارت شمعدونی که سهله، یاس و رز و اقاقی هم به چشم نمیان
شما
میشه زنم بشی؟"
#نازنین_هاتفی
https://t.me/Bllue_Ssky
۴.۰k
۰۱ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.