اوکی دیگ اومدم پارت بدم ول دیگ عکس ندارم تروخداااا برام ب
اوکی دیگ اومدم پارت بدم ول دیگ عکس ندارم تروخداااا برام بفرستینننن♡
غریبه ی آشنا
part:9
_______________________________________
دازای:چویا میتونم بهت یه چیزی بگم؟
چویا:اوم آره بگو دازایی
دازای محکم تر چویا رو بغل کرد و لباشو آورد کنار گردن هویجک کیوتش و آروم گفت
دازای:چویا من بهت علاقه دارم
نفس های گرمش گردن چویا رو نوازش میکرد دازای لبخندیی زد و منتظر بود تا چویا چیزی بگه سکوتی عمیق اتاق رو فرا گرفته بود که با صدای چویا شکست
چویا:دازای....راستش....منم بهت....(دستاشو دور گردن دازای حلقه زد)علاقه دارم دازایی
و یهو لباشو به لبای دازای چسبوند و چشماشو بست بعد از تقریبا ۱ دقیقه از هم جدا شدن چویا سرش پایین بود و نفس نفس میزد و دازای هم بهش خیره شده بود
(یاد آوریی:دازای و چویا اینجا 13 سالشونه یعنی دازای ۱۳ سالشه و چویا ۱۲)
دازای:چویا...بیا برگردیم
چویا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و رفتن توی جنگل قدم میزدن که یهو صدای جیغ زنی رو شنیدن بهم نگاه کردن و دویدن به سمت منبع صدا که چویا وایستاد
چویا:دا....دازای این صدای...مامانمه
دازای بی وقفه دوید به سمت عمارت که به جای یک خونه ی سفید و خوشگل یه عمارت سوخته جلوشون بود همینجوری که داشتن بهش نگاه میکردن 4 تا مرد با لباسای مشکی از خونه اومدن بیرون دازای با ناراحتی و ترس تمام به اونا نگاه کرد و دست چویا رو گرفت و گفت
دازای:چویا بجنب بریم اینجا امن نیست
و رفتن دوباره به سمت کلبه چویا رفت جای صندلی و سرشو گذاشت روی میز و شروع کرد گریه کردن
دازای اومد کنارش و بغلش کرد و یکم نوازشش کرد تا بلخره خوابش برد دازای بغلش کرد و گذاشتش رو تخت و پتو رو روش کشید و خودش هم کنارش نشست
*صبح روز بعد*
(ناکاهارا چویا)
از خواب که بلند شدم دیدم روی تخت تنهام رفتم لباسامو عوض کردم و دازای رو صدا کردم اما جوابی نشنیدم کمی دورو بر رو نگاه کردم اما خبری ازش نبود همینطور که داشتم راه میرفتم یه یادداشت روی میز پیدا کردم که دیدم از طرفه.....
____________________________________________
ادامه دارد....
غریبه ی آشنا
part:9
_______________________________________
دازای:چویا میتونم بهت یه چیزی بگم؟
چویا:اوم آره بگو دازایی
دازای محکم تر چویا رو بغل کرد و لباشو آورد کنار گردن هویجک کیوتش و آروم گفت
دازای:چویا من بهت علاقه دارم
نفس های گرمش گردن چویا رو نوازش میکرد دازای لبخندیی زد و منتظر بود تا چویا چیزی بگه سکوتی عمیق اتاق رو فرا گرفته بود که با صدای چویا شکست
چویا:دازای....راستش....منم بهت....(دستاشو دور گردن دازای حلقه زد)علاقه دارم دازایی
و یهو لباشو به لبای دازای چسبوند و چشماشو بست بعد از تقریبا ۱ دقیقه از هم جدا شدن چویا سرش پایین بود و نفس نفس میزد و دازای هم بهش خیره شده بود
(یاد آوریی:دازای و چویا اینجا 13 سالشونه یعنی دازای ۱۳ سالشه و چویا ۱۲)
دازای:چویا...بیا برگردیم
چویا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و رفتن توی جنگل قدم میزدن که یهو صدای جیغ زنی رو شنیدن بهم نگاه کردن و دویدن به سمت منبع صدا که چویا وایستاد
چویا:دا....دازای این صدای...مامانمه
دازای بی وقفه دوید به سمت عمارت که به جای یک خونه ی سفید و خوشگل یه عمارت سوخته جلوشون بود همینجوری که داشتن بهش نگاه میکردن 4 تا مرد با لباسای مشکی از خونه اومدن بیرون دازای با ناراحتی و ترس تمام به اونا نگاه کرد و دست چویا رو گرفت و گفت
دازای:چویا بجنب بریم اینجا امن نیست
و رفتن دوباره به سمت کلبه چویا رفت جای صندلی و سرشو گذاشت روی میز و شروع کرد گریه کردن
دازای اومد کنارش و بغلش کرد و یکم نوازشش کرد تا بلخره خوابش برد دازای بغلش کرد و گذاشتش رو تخت و پتو رو روش کشید و خودش هم کنارش نشست
*صبح روز بعد*
(ناکاهارا چویا)
از خواب که بلند شدم دیدم روی تخت تنهام رفتم لباسامو عوض کردم و دازای رو صدا کردم اما جوابی نشنیدم کمی دورو بر رو نگاه کردم اما خبری ازش نبود همینطور که داشتم راه میرفتم یه یادداشت روی میز پیدا کردم که دیدم از طرفه.....
____________________________________________
ادامه دارد....
۴.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.