فروشنده: مطمئنم بهتون میاد
فروشنده: مطمئنم بهتون میاد
ا/ت: از کجا میدونی؟...شاید نیاد
فروشنده: من چهل ساله فروشندم...یکی رو ببینم میفهمم چه لباسی بهش میاد
ا/ت: یه امتحانی میکنم
فروشنده: باشه...از این طرف
ا/ت رو برد یه جا تا لباسش رد عوض کنه
ا/ت اومد بیرون
فروشنده سرش شلوغ بود
ا/ت دید که سر فروشنده شلوغه برا همین رفت تا لباس های دیگه رو هم ببینه همین جور راه میرفت و به لباسا نگاه می کرد که
به لباس ها نگاه میکرد که یهو خورد به یکی شکه شد و ترسید سرشو آورد بالا دید تهیونگه
ا/ت: تو اینجا چکار میکنی؟
تهیونگ: در اصل تو اینجا چکار میکنی؟
ا/ت: خب اومدم خرید کنم...تو چرا اینجایی؟
تهیونگ: منم اومدم خرید
ا/ت: اومدی تو مغازه ی لباس های زنانه هواست هست؟
تهیونگ: خب...به تو چه اصلا دوس دارم
ا/ت: نکنه اومدی برا دوست دخترت لباس بخری؟*خنده
تهیونگ: نه..من دوست دختر ندارم
ا/ت: پس واسه کی میخری؟
تهیونگ: به تو چه اصلا؟...فضولی؟
ا/ت: اره فضولم...بگو واسه کی میخری وگرنه میرم به پدرت و همه میگم دوست دختر داری* لبخند شیطانی
تهیونگ: خب...اومدم دیدن دوستم
ا/ت: دوستت؟
تهیونگ: آره
ا/ت: چی میگی؟دوستت کدوم خریه؟
تهیونگ: دوستم فروشندست..سو
ا/ت: سو؟
تهیونگ: اره😁
ا/ت:🤨🤨
فروشنده اومد
فروشنده: پوشیدید؟
ا/ت: اره
فروشنده: خیلی بهتون میاد خانم..
ا/ت: ممنون...پس اینو میخرم...راستی تهیونگ رو میشناسی؟
فروشنده: تهیونگ؟...اون کیه؟
تهیونگ: ههههههه...سو یکم شوخه
* دستشو انداخت دور گردن فروشنده و بهش نگاه میکرد و هی چشمک میزد
فروشنده: نمیفهمم چی میگید آقا
تهیونگ: سو بیش از حد شوخه..هههههههه
فروشنده: آقا اشتباه گرفتید...من اسمم وونگ هست
( اسمی به ذهنم نیومد😅)
تهیونگ: 😒😒
فروشنده:😅😅
تهیونگ: باشه بابا من اونو نمیشناسم...باهم دوست نیستیم
ا/ت: ضایع...زد زیر خنده
ا/ت: بسه...این لباس رو حساب کنید میخام همینجوری برم با همین لباس
فروشنده: چشم...بفرمایید از این طرف
لباس رو حساب کرد و دوباره پیش تهیونگ برگشت
ا/ت: ضایع...هههههههه😂
و رفت بیرون
از دید تهیونگ:* میخاستم یه لباس بخرم و به ا/ت هدیه بدمش...ولی متاسفانه پاک خراب شد نقشم و اون دید...میخاستم از اون تشکر کنم برا اینکه حاضر شد به ما کمک کنه
فروشنده: آقا لباس شما هم حاضره
* تهیونگ قبلا یه لباس انتخاب کرده بود
تهیونگ لباس رو گرفت و حساب کرد و تشکر کرد و....
*ا/ت*
از مغازه بیرون اومد و رفت تا باز هم تو شهر بچرخه...
چشمش به یه گل خونه افتاد...رفت نزدیک...بوی گل هاش خیلی خوب بود...ا/ت رفت داخل...به گل ها که همه جا خیلی خوب چیده شده بودن نگاه میکرد...یه گلدون دید که داخلش گل های قرمز و زیبایی هست...ا/ت: چقد خوشگله*ذوق مرگ
دستشو برد جلو( دستش به گلدون خیلی نزدیک شد ولی به گلدون نخورده هنوز) خواست کامل بگیرتش و برش داره که...
ا/ت: از کجا میدونی؟...شاید نیاد
فروشنده: من چهل ساله فروشندم...یکی رو ببینم میفهمم چه لباسی بهش میاد
ا/ت: یه امتحانی میکنم
فروشنده: باشه...از این طرف
ا/ت رو برد یه جا تا لباسش رد عوض کنه
ا/ت اومد بیرون
فروشنده سرش شلوغ بود
ا/ت دید که سر فروشنده شلوغه برا همین رفت تا لباس های دیگه رو هم ببینه همین جور راه میرفت و به لباسا نگاه می کرد که
به لباس ها نگاه میکرد که یهو خورد به یکی شکه شد و ترسید سرشو آورد بالا دید تهیونگه
ا/ت: تو اینجا چکار میکنی؟
تهیونگ: در اصل تو اینجا چکار میکنی؟
ا/ت: خب اومدم خرید کنم...تو چرا اینجایی؟
تهیونگ: منم اومدم خرید
ا/ت: اومدی تو مغازه ی لباس های زنانه هواست هست؟
تهیونگ: خب...به تو چه اصلا دوس دارم
ا/ت: نکنه اومدی برا دوست دخترت لباس بخری؟*خنده
تهیونگ: نه..من دوست دختر ندارم
ا/ت: پس واسه کی میخری؟
تهیونگ: به تو چه اصلا؟...فضولی؟
ا/ت: اره فضولم...بگو واسه کی میخری وگرنه میرم به پدرت و همه میگم دوست دختر داری* لبخند شیطانی
تهیونگ: خب...اومدم دیدن دوستم
ا/ت: دوستت؟
تهیونگ: آره
ا/ت: چی میگی؟دوستت کدوم خریه؟
تهیونگ: دوستم فروشندست..سو
ا/ت: سو؟
تهیونگ: اره😁
ا/ت:🤨🤨
فروشنده اومد
فروشنده: پوشیدید؟
ا/ت: اره
فروشنده: خیلی بهتون میاد خانم..
ا/ت: ممنون...پس اینو میخرم...راستی تهیونگ رو میشناسی؟
فروشنده: تهیونگ؟...اون کیه؟
تهیونگ: ههههههه...سو یکم شوخه
* دستشو انداخت دور گردن فروشنده و بهش نگاه میکرد و هی چشمک میزد
فروشنده: نمیفهمم چی میگید آقا
تهیونگ: سو بیش از حد شوخه..هههههههه
فروشنده: آقا اشتباه گرفتید...من اسمم وونگ هست
( اسمی به ذهنم نیومد😅)
تهیونگ: 😒😒
فروشنده:😅😅
تهیونگ: باشه بابا من اونو نمیشناسم...باهم دوست نیستیم
ا/ت: ضایع...زد زیر خنده
ا/ت: بسه...این لباس رو حساب کنید میخام همینجوری برم با همین لباس
فروشنده: چشم...بفرمایید از این طرف
لباس رو حساب کرد و دوباره پیش تهیونگ برگشت
ا/ت: ضایع...هههههههه😂
و رفت بیرون
از دید تهیونگ:* میخاستم یه لباس بخرم و به ا/ت هدیه بدمش...ولی متاسفانه پاک خراب شد نقشم و اون دید...میخاستم از اون تشکر کنم برا اینکه حاضر شد به ما کمک کنه
فروشنده: آقا لباس شما هم حاضره
* تهیونگ قبلا یه لباس انتخاب کرده بود
تهیونگ لباس رو گرفت و حساب کرد و تشکر کرد و....
*ا/ت*
از مغازه بیرون اومد و رفت تا باز هم تو شهر بچرخه...
چشمش به یه گل خونه افتاد...رفت نزدیک...بوی گل هاش خیلی خوب بود...ا/ت رفت داخل...به گل ها که همه جا خیلی خوب چیده شده بودن نگاه میکرد...یه گلدون دید که داخلش گل های قرمز و زیبایی هست...ا/ت: چقد خوشگله*ذوق مرگ
دستشو برد جلو( دستش به گلدون خیلی نزدیک شد ولی به گلدون نخورده هنوز) خواست کامل بگیرتش و برش داره که...
۱۷.۲k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.