و من همیشه میخوردم

و من همیشه می‌خوردم
به دری که بسته بود،
یا می‌رسیدم به جمعیّتی که راه نمی‌دادند،
حتی به عمد دست دراز می‌کردند
تا نگذارند جلوتر بروم
می‌دانستم که نمی‌رسم
امّا رفتم،
تمامِ شب،
تمامِ روز.......
دیدگاه ها (۶)

قفسدل من است و دلتنگی پرنده‌ای ست که پر نمی‌کشد از این قفس ....

چقدر قرصِ مُسکّن؟ چقدر مهرِ سکوت؟رسیده درد به عمقِ به عمقِ ع...

تا قبل از رفتنش گمان میکردم مرده دفن شدن ...همان مرگ است حال...

گفتــم: خـدایــا . . ‌.حـاجـت او را روا کــن . . .از آرزوهــ...

خیال داشتنتمثل یک شب آرام و رویایی استکه ستاره ها در آن می ر...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط