می شود

می شود ...

سال ها گذشته باشد ...

مات یک قاب مانده باشی ...

و لبخند هایت ...

لابه لای برگه های تاریخ خاک بخورند ...

اصلا اهمیتی ندارد که می توانی ...

هر صبح  هزار تکه هایت را جمع کنی ...

و کیفت را برداری ...

و بروی ...

خنده هایِ باصدای بلنـــد هم ...

چیزِ مسخره ایست ...

زمانی که تمام عمر فرو ریخته اییُ ...

در انتظار قدم زده ایـی ...

با تمام اینها هم می توان مُرده بود ...

حتی با خنده های سال ها پیش ...

که در خودت پنهان کرده ایـی...

و نمی دانید مُرده ایی که بلند می شود ...

راه می رود ...

لبخند می زند ...

لبخند می زند ...

چه درد عظیمی دارد ...

چه دردی...
دیدگاه ها (۱۲)

اینکه تو نیایی یک سر داستان استو اینکه من تا کی منتظرت خواهم...

نمیدانماین اعتمادِ لعنتی را کجا نوشته انـداینکـه آدم های هر ...

اینجا اتاقِ من اسـت ... پنجره هایـش ...رو به نیامدنِ تو باز ...

اگر نیستم...مطمئن باش که هنوز... بی قرارت نشده ام ...من اگر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط