شعر طنزی برای کسایی که با چت کردن عاشق هم میشن
شعر طنزی برای کسایی که با چت کردن عاشق هم میشن___________
___________________________________
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم برایش_
به من می گفت هیجده ساله هستم_
تو اسمت را بگو من هاله هستم_
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
زدست عاشقی صد داد و بیداد_
بگفت هاله زموهای کمندش_
کمان ابرو و قد بلندش-
بگفت چشمان من خیلی فریباست_
زصورت هم نگو البته زیباست_
ندیده عاشق زارش شدم من_
اسیرش گشته بیمارش شدم من_
زبس هرشب به او چت می نمودم_
به او من کم کم عادت می نمودم_
دراو دیدم تمام آرزوهام_
که باشد همسر وامید فردام_
برای دیدنش بی تاب بودم_
زفکرش بی خور و بی خواب بودم_
به خود گفتم که وقت آن رسیده_
که بینم چهره ی آن نور دیده_
به او گفتم که قصدم دیدن توست_
زمان دیدن وبوییدن توست_
زرویارویی ام او طفره می رفت_
هراسان بود اواز دیدنم سخت_
-
خلاصه راضی اش کردم به اجبار-
گرفتم روز بعدش وقت دیدار_
رسید از راه وقت و روز موعود_
زدم ازخانه بیرون اندکی زود_
چودیدم چهره اش قلبم فروریخت_
توگویی اژدهایی برمن آویخت_
به جای هاله ی ناز و فریبا_
بدیدم زشت رویی بود آنجا__
ندیدم من اثر از قد رعنا_
کمان ابرو و چشم فریبا-
مسن تر بود او از مادر من_
بشد صد خاک عالم بر سر من_
زترس و وحشتم از هوش رفتم_
از آن ماتم کده مدهوش رفتم_
به خود چون آمدم دیدم که اونیست-
دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست-
به خود لعنت فرستادم که دیگر_
نیابم با چت از بهر خود همسر_
-
بگفتم سرگذشتم را به راوی-
به شعر آورد او هم آنچه بشنید-
که تا گیرند از آن درس عبرت-
سرانجامی ندارد قصه ی چت---
___________________________________
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم برایش_
به من می گفت هیجده ساله هستم_
تو اسمت را بگو من هاله هستم_
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
زدست عاشقی صد داد و بیداد_
بگفت هاله زموهای کمندش_
کمان ابرو و قد بلندش-
بگفت چشمان من خیلی فریباست_
زصورت هم نگو البته زیباست_
ندیده عاشق زارش شدم من_
اسیرش گشته بیمارش شدم من_
زبس هرشب به او چت می نمودم_
به او من کم کم عادت می نمودم_
دراو دیدم تمام آرزوهام_
که باشد همسر وامید فردام_
برای دیدنش بی تاب بودم_
زفکرش بی خور و بی خواب بودم_
به خود گفتم که وقت آن رسیده_
که بینم چهره ی آن نور دیده_
به او گفتم که قصدم دیدن توست_
زمان دیدن وبوییدن توست_
زرویارویی ام او طفره می رفت_
هراسان بود اواز دیدنم سخت_
-
خلاصه راضی اش کردم به اجبار-
گرفتم روز بعدش وقت دیدار_
رسید از راه وقت و روز موعود_
زدم ازخانه بیرون اندکی زود_
چودیدم چهره اش قلبم فروریخت_
توگویی اژدهایی برمن آویخت_
به جای هاله ی ناز و فریبا_
بدیدم زشت رویی بود آنجا__
ندیدم من اثر از قد رعنا_
کمان ابرو و چشم فریبا-
مسن تر بود او از مادر من_
بشد صد خاک عالم بر سر من_
زترس و وحشتم از هوش رفتم_
از آن ماتم کده مدهوش رفتم_
به خود چون آمدم دیدم که اونیست-
دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست-
به خود لعنت فرستادم که دیگر_
نیابم با چت از بهر خود همسر_
-
بگفتم سرگذشتم را به راوی-
به شعر آورد او هم آنچه بشنید-
که تا گیرند از آن درس عبرت-
سرانجامی ندارد قصه ی چت---
۵۵۷
۰۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.