🍂
🍂
تق تق تق تق تق تق....
سکوت زیر پاشنه ی کفشش می شکست.
لحظه ای ایستاد، پشت سرش را نگاه کرد،
انبوهی از افکار پریشان و بیهوده
در ذهنش تلنبار شده بود.
زن خسته بود،
همه ی ذهنش را قدم زده بود.
تق تق تق تق تق تق....
دوباره ایستاد، انگار صدای شکستِ سکوت به گوشش رسیده بود.
کفش هایش را از پا در آورد.
حال تنها نبود، سکوت با او هم قدم بود.
هر دو آرام و بی صدا.
زن دیگر خسته نبود،
دست در دست سکوت
طلوع خورشید را تماشا می کرد.
✍#سوریا_آرین
تق تق تق تق تق تق....
سکوت زیر پاشنه ی کفشش می شکست.
لحظه ای ایستاد، پشت سرش را نگاه کرد،
انبوهی از افکار پریشان و بیهوده
در ذهنش تلنبار شده بود.
زن خسته بود،
همه ی ذهنش را قدم زده بود.
تق تق تق تق تق تق....
دوباره ایستاد، انگار صدای شکستِ سکوت به گوشش رسیده بود.
کفش هایش را از پا در آورد.
حال تنها نبود، سکوت با او هم قدم بود.
هر دو آرام و بی صدا.
زن دیگر خسته نبود،
دست در دست سکوت
طلوع خورشید را تماشا می کرد.
✍#سوریا_آرین
۳.۶k
۲۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.