داستان شنیدنی ملاقات با مرده
✨﷽✨امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمود: جوانی مؤمن نزد پدرم، حضرت باقرالعلوم (علیه السلام) آمد و گفت: من پدری فاسق و مخالف شما اهل بیت (علیه السلام) داشتم که هم اکنون مرده است؛ و چون او می دانست که من شیعه می باشم اموال خود را از من مخفی و پنهان داشت، چنانچه ممکن باشد مرا در این مورد کمک کن.
امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود: آیا دوست داری پدرت را ببینی و آنچه می خواهی از او سؤ ال کنی؟ جوان پاسخ داد: آری، چرا که بسیار فقیر و تهی دست هستم. حضرت نامه ای نوشت و آن را مهر نمود و به آن جوان داد و فرمود: این نوشته را به گورستان بقیع ببر؛ هنگامی که در وسط آنجا قرار گرفتی، صدا بزن و بگو: یا «درجان»! آن گاه، شخصی حاضر می شود، نامه را به او تحویل می دهی تا به خواسته خود برسی.
پس همین که جوان به گورستان بقیع رفت و به دستور حضرت عمل نمود و نامه را تحویل داد.
درجان گفت: دوست داری پدرت را ملاقات کنی؟
جوان گفت: آری.
ناگاه درجان به سمت کوهی در نزدیکی مدینه رهسپار شد و چیزی نگذشت که دیدم به همراه مردی سیاه – که زنجیر بر گردن و زبانش آویزان بود – به سوی من آمدند.
درجان گفت: ای جوان! این پدر تو می باشد، که حرارت آتش و عذاب الهی او را به چنین حالی در آورده است. سپس، من از حال پدرم جویا شدم.
پدرم مرا مخاطب قرار داد و گفت: ای پسرم! من از دوستداران بنی امیه و از علاقه مندان به آنها بودم، و چون تو از دوستان و پیروان اهل بیت رسالت بودی، دشمنت داشته و تو را از اموال خود محروم ساختم، و به جهت همین کینه توزیَم به اهل بیت رسالت و شیعیان آن ها می باشد که مرا در چنین حالت و عذاب دردناکی مشاهده می کنی؛ و اکنون از عمل خویش بسیار پشیمان هستم، ولی سودی به حالم ندارد. سپس افزود: گنج را در فلان باغ زیر درخت زیتون مخفی کرده ام، آن را بردار و پنجاه هزار از سکه های آن را تحویل ابوجعفر، امام محمد بن علی (علیه السلام) بده؛ و بقیۀ آن برای خودت باشد.
حضرت صادق (علیه السلام) افزود: آن جوان سکه ها را نزد پدرم آورد، و پدرم مقداری از آن ها را برای بدهی قرض یک نفر تهی دست پرداخت کرد و باقیمانده اش را زمینی خرید – که فقیران و تهی دستان از آن استفاده کنند – و فرمود: میّت به وسیله آن سودمند و شادمان خواهد شد.
منبع📚:بحارالا نوار، ج ۴۶، ص 367
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
*
امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود: آیا دوست داری پدرت را ببینی و آنچه می خواهی از او سؤ ال کنی؟ جوان پاسخ داد: آری، چرا که بسیار فقیر و تهی دست هستم. حضرت نامه ای نوشت و آن را مهر نمود و به آن جوان داد و فرمود: این نوشته را به گورستان بقیع ببر؛ هنگامی که در وسط آنجا قرار گرفتی، صدا بزن و بگو: یا «درجان»! آن گاه، شخصی حاضر می شود، نامه را به او تحویل می دهی تا به خواسته خود برسی.
پس همین که جوان به گورستان بقیع رفت و به دستور حضرت عمل نمود و نامه را تحویل داد.
درجان گفت: دوست داری پدرت را ملاقات کنی؟
جوان گفت: آری.
ناگاه درجان به سمت کوهی در نزدیکی مدینه رهسپار شد و چیزی نگذشت که دیدم به همراه مردی سیاه – که زنجیر بر گردن و زبانش آویزان بود – به سوی من آمدند.
درجان گفت: ای جوان! این پدر تو می باشد، که حرارت آتش و عذاب الهی او را به چنین حالی در آورده است. سپس، من از حال پدرم جویا شدم.
پدرم مرا مخاطب قرار داد و گفت: ای پسرم! من از دوستداران بنی امیه و از علاقه مندان به آنها بودم، و چون تو از دوستان و پیروان اهل بیت رسالت بودی، دشمنت داشته و تو را از اموال خود محروم ساختم، و به جهت همین کینه توزیَم به اهل بیت رسالت و شیعیان آن ها می باشد که مرا در چنین حالت و عذاب دردناکی مشاهده می کنی؛ و اکنون از عمل خویش بسیار پشیمان هستم، ولی سودی به حالم ندارد. سپس افزود: گنج را در فلان باغ زیر درخت زیتون مخفی کرده ام، آن را بردار و پنجاه هزار از سکه های آن را تحویل ابوجعفر، امام محمد بن علی (علیه السلام) بده؛ و بقیۀ آن برای خودت باشد.
حضرت صادق (علیه السلام) افزود: آن جوان سکه ها را نزد پدرم آورد، و پدرم مقداری از آن ها را برای بدهی قرض یک نفر تهی دست پرداخت کرد و باقیمانده اش را زمینی خرید – که فقیران و تهی دستان از آن استفاده کنند – و فرمود: میّت به وسیله آن سودمند و شادمان خواهد شد.
منبع📚:بحارالا نوار، ج ۴۶، ص 367
https://eitaa.com/joinchat/1501364256Cc04c71959b
*
۳.۰k
۰۴ دی ۱۴۰۲