یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله‌ای دارم و از یار ندارم

شادم که غم یار ز خود بی‌خبرم کرد
باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم

گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم

لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم

گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم

بی‌قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم به کسی کار ندارم

حال من دل‌خسته خراب‌ست هلالی
آزرده دلی دارم و غم‌خوار ندارم
دیدگاه ها (۱)

پاشودیگه

امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرمغرق دریای شرابم کن و بگذا...

.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط