عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر، با چشم دل، با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آن سان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان، تا بی نشان، بازو به بازویت دهم
با همزبانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من، تا کی تمنایت کنم؟

فریدون مشیری
دیدگاه ها (۳)

دسته گل را این باردر آغوش تو به آب می دهمهرچه بادا بادعاشقی ...

از خیابان که می گذرمبا لبخندی از یادی نهان در ذهن، در چهره آ...

تو را بسان سبزینه هادوست دارمبسان رُستن به وقت رستگاریو بارا...

ماه دوست داشتنی من!از هیجان نمی دانم چگونه آمدنت را بنویسم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط