حکایت

💟 # حکایت

ابوسعید ابوالخیر در راه بود.
گفت:

«هر جا که نظر می‌کنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته.
کسی نمی‌بیند و کسی نمی‌چیند.»

گفتند: «کو؟ کجاست؟»

گفت: «همه جاست.
هر جا که می‌توان خدمتی کرد؛
یا هر جا که می‌توان راحتی به دلی آورد.
آن جا که غمگینی هست و آن جا که مسکینی هست.
آن جا که یاری طالب محبت است و آن جا که رفیقی محتاج مروت.
دیدگاه ها (۶)

'ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺷـــــﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ!! ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨــــﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴ...

کسی که هیچ کاری انجام نداده، معلومه که شیک و اتوکشیده دیده ...

لیوانی که بعد از ۴۱ سال به دریا انداخته شدن سالمه و تجزیه نش...

گریه‌های مادر «بنیتا» در صحن مصلی امام خمینی (ره) و مراسم شی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط