حکایت
💟 # حکایت
ابوسعید ابوالخیر در راه بود.
گفت:
«هر جا که نظر میکنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته.
کسی نمیبیند و کسی نمیچیند.»
گفتند: «کو؟ کجاست؟»
گفت: «همه جاست.
هر جا که میتوان خدمتی کرد؛
یا هر جا که میتوان راحتی به دلی آورد.
آن جا که غمگینی هست و آن جا که مسکینی هست.
آن جا که یاری طالب محبت است و آن جا که رفیقی محتاج مروت.
ابوسعید ابوالخیر در راه بود.
گفت:
«هر جا که نظر میکنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته.
کسی نمیبیند و کسی نمیچیند.»
گفتند: «کو؟ کجاست؟»
گفت: «همه جاست.
هر جا که میتوان خدمتی کرد؛
یا هر جا که میتوان راحتی به دلی آورد.
آن جا که غمگینی هست و آن جا که مسکینی هست.
آن جا که یاری طالب محبت است و آن جا که رفیقی محتاج مروت.
- ۱.۶k
- ۰۱ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط