.
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپانزده
بعضی از مغازهها در نیرب بازند. بالاخره یک شیرینیفروشی پیدا میکنیم و کمی شیرینی میخریم و به سمت تل عزان راه میافتیم. اما با خودم میگویم حالا که تا اینجا آمدهایم، بگذار چیز دیگری هم بگیریم؛ کلاه! مغازهای پیدا کردیم که کلاه میفروخت. دو تا خریدم. احمد متعجب میپرسید چرا شیرینی و کلاه؟ گفتم شیرینی بچهها را خوشحال میکند و کلاه هم خب شاید لازمشان بشود!
تنخواه داشتیم اما دوست نداشتم با پول بیتالمال چیزی بخرم. باید مراقب باشیم که پول بیتالمال، اسراف نشود. در شرایط عادی شاید اسراف نکردن، سادهتر باشد اما هنر این است که در شرایط سخت، در میانهی جنگ، مراقب بیتالمال باشی. نمیشود که در حرف، پیرو علی(علیهالسلام) باشیم اما مثل علی(علیهالسلام) دلواپس بیتالمال نباشیم...
وسط این حرفها، احمد هم هوس خرید سوغات میکند: روغن زیتون. پول همراهش نبود. به اندازه صد و اندی هزار تومان از پول سوری قرضش دادم. میگفت وقتی برگشتیم ایران، به همین اندازه پس میدهم. به شوخی گفتم، باید به قیمت روزِ ارز حساب کنی! روغنِ زیتون هم به سبد خریدمان اضافه شد.
خریدمان دارد به پایان میرسد که یک کودک سوری، به سویمان میآید و ابراز نیاز میکند. میشناسمش. دفعه قبل که به نیرب آمده بودیم، دیده بودمش و از غذای کنسرویمان به او داده بودم. فروشندهی میانسالِ یکی از مغازهها، انگار ناراحت شده باشد از این که کودک، حرمت میهمان را نگه نداشته است. متعرض شد که چرا مزاحمشان میشوی؟
آنقدر تندی کرد که آن کودک، با گریه فرار کرد! میروم به دنبال دوستِ کوچکِ سوریام. دستی به سرش میکشم و با او گرم میگیرم. هرطور شده میخندانمش که اثر اشکها از چهره مغمومش پاک شود. برایش یک تُن ماهی میخرم و کمی هم پول میگذارم توی جیب کوچکش.
با هم عکس میاندازیم که برای فاطمه بفرستم. سروسامانی به اینترنتم میدهم و به تل عزان برمیگردیم. بچهها با دیدن شیرینیها خوشحال میشوند. هرازچندگاهی هم آجیلهای توراهیِ مادر را میریختم توی ظرفی و میآوردم برای بچهها که با هم بخوریم. بچهها دست میگرفتند که همهاش را بیاور دیگر! میگفتم حالا حالاها اینجا هستیم، زیاد بخوریم، زود تمام میشود!
....
۱۱۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپانزده
بعضی از مغازهها در نیرب بازند. بالاخره یک شیرینیفروشی پیدا میکنیم و کمی شیرینی میخریم و به سمت تل عزان راه میافتیم. اما با خودم میگویم حالا که تا اینجا آمدهایم، بگذار چیز دیگری هم بگیریم؛ کلاه! مغازهای پیدا کردیم که کلاه میفروخت. دو تا خریدم. احمد متعجب میپرسید چرا شیرینی و کلاه؟ گفتم شیرینی بچهها را خوشحال میکند و کلاه هم خب شاید لازمشان بشود!
تنخواه داشتیم اما دوست نداشتم با پول بیتالمال چیزی بخرم. باید مراقب باشیم که پول بیتالمال، اسراف نشود. در شرایط عادی شاید اسراف نکردن، سادهتر باشد اما هنر این است که در شرایط سخت، در میانهی جنگ، مراقب بیتالمال باشی. نمیشود که در حرف، پیرو علی(علیهالسلام) باشیم اما مثل علی(علیهالسلام) دلواپس بیتالمال نباشیم...
وسط این حرفها، احمد هم هوس خرید سوغات میکند: روغن زیتون. پول همراهش نبود. به اندازه صد و اندی هزار تومان از پول سوری قرضش دادم. میگفت وقتی برگشتیم ایران، به همین اندازه پس میدهم. به شوخی گفتم، باید به قیمت روزِ ارز حساب کنی! روغنِ زیتون هم به سبد خریدمان اضافه شد.
خریدمان دارد به پایان میرسد که یک کودک سوری، به سویمان میآید و ابراز نیاز میکند. میشناسمش. دفعه قبل که به نیرب آمده بودیم، دیده بودمش و از غذای کنسرویمان به او داده بودم. فروشندهی میانسالِ یکی از مغازهها، انگار ناراحت شده باشد از این که کودک، حرمت میهمان را نگه نداشته است. متعرض شد که چرا مزاحمشان میشوی؟
آنقدر تندی کرد که آن کودک، با گریه فرار کرد! میروم به دنبال دوستِ کوچکِ سوریام. دستی به سرش میکشم و با او گرم میگیرم. هرطور شده میخندانمش که اثر اشکها از چهره مغمومش پاک شود. برایش یک تُن ماهی میخرم و کمی هم پول میگذارم توی جیب کوچکش.
با هم عکس میاندازیم که برای فاطمه بفرستم. سروسامانی به اینترنتم میدهم و به تل عزان برمیگردیم. بچهها با دیدن شیرینیها خوشحال میشوند. هرازچندگاهی هم آجیلهای توراهیِ مادر را میریختم توی ظرفی و میآوردم برای بچهها که با هم بخوریم. بچهها دست میگرفتند که همهاش را بیاور دیگر! میگفتم حالا حالاها اینجا هستیم، زیاد بخوریم، زود تمام میشود!
....
۱۱۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
۴.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.