ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺷﻚ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮد ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲﻛﺸﻢ! ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﻳﻴﻢ ﺑﻴﺎﺩ ﻧﺼﻴﺤﺘﻢ کنه! ظهر ﺩﺍﻳﻴﻢ اومد ﻭضو ﮔﺮﻓﺖ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮ خوﻧﺪ ﻧﺎﻫﺎﺭشو ﺧﻮﺭﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﭘﻴﺸﻢ ﻳـﻪ ﺳﻴﺐ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺐ ﺭﻭ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﺩﺍﯾﯽ^_^ ﮔﻔـﺖ ﺩﻳـﮕـﻪ ﺳﻴـﮕﺎﺭ ﻧﻜـﺶ:))
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.