دو برادر، مادر پیر و بیماری داشتند
دو برادر، مادر پیر و بیماری داشتند
با خود قرار گذاشتند که
یکی خدمت خدا کند
و دیگری در خدمت مادر باشد...
یکی به صومعه رفت و
به عبادت مشغول شد
و دیگری در خانه ماند و
به پرستاری مادر مشغول شد...
چندی نگذشت برادر صومعه نشین
مشهور عام و خاص شد
و به خود غره شد که
خدمت من ارزشمندتر از
خدمت برادرم است
چرا که او در اختیار مخلوق است
و من در خدمت خالق...
همان شب پروردگار را در خواب دید
که وی را خطاب کرد
به حرمت برادرت تو را بخشیدم
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت:
یا رب، من در خدمت تو بودم
و او در خدمت مادر،
چگونه است مرا به حرمت او میبخشی؟
آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟
ندا رسید:
آنچه تو میکنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او میکند بی نیاز نیست
به فرزندان خود انسان بودن بیاموزیم
با خود قرار گذاشتند که
یکی خدمت خدا کند
و دیگری در خدمت مادر باشد...
یکی به صومعه رفت و
به عبادت مشغول شد
و دیگری در خانه ماند و
به پرستاری مادر مشغول شد...
چندی نگذشت برادر صومعه نشین
مشهور عام و خاص شد
و به خود غره شد که
خدمت من ارزشمندتر از
خدمت برادرم است
چرا که او در اختیار مخلوق است
و من در خدمت خالق...
همان شب پروردگار را در خواب دید
که وی را خطاب کرد
به حرمت برادرت تو را بخشیدم
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت:
یا رب، من در خدمت تو بودم
و او در خدمت مادر،
چگونه است مرا به حرمت او میبخشی؟
آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟
ندا رسید:
آنچه تو میکنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او میکند بی نیاز نیست
به فرزندان خود انسان بودن بیاموزیم
۶۲۰
۱۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.