شعرطنز

#شعر_طنز
زنم عجیب دمار مرا درآورده‌ ست
دمار از من بی‌ دست‌ و‌ پا در آورده‌ ست

دمار جای خود اصلاً شبیه کلّه‌ پزان
زبان و چشم و بناگوش را در آورده‌ ست

عیال من به خدا کیمیاگری بلد است
به زور از مسِ جیبم، طلا در آورده‌ ست

به هر طریق که باشد درون پاچهٔ من
دوباره چوب فرو کرده تا در آورده‌ ست

دِرام زندگی‌ام بس که نقل مجلس‌ هاست
نیاز نیست بگویم چه‌ ها در آورده‌ ست

اگر رمان بنویسد کسی از اوضاعم
به‌ حتم از من بیچاره «دا» در آورده‌ ست

نبوده‌ اند نیاکانم این‌ چنین بدبخت
ژنم چگونه سر از ناکجا در آورده‌ ست؟

جوابِ هر که بپرسد: «مگر در آورده‌ ست؟»
نبود و نیست به غیر از «چرا! در آورده‌ ست!»

شاعر : رضا احسان‌ پور
مجموعه شعر طنز یک وجب روغن
دیدگاه ها (۶)

دستان #تزیین شده یک #عروس هندی در بوپال، هند

علی انصاریان

#شعر_طنز گرانی ای گرانی ای گرانیتو بر دوش همه باری گرانیرها ...

مجری یک برنامه تلویزیونی در آمریکا یک حلزون چندش‌آور را در س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط