عزیزم
عزیزم؛
نمیدانی این روزها چقدر دلم برای حقیقتِ چشم هایت تنگ شده
حقیقتی که بشدت دیکتاتور و آزاردهنده بود.
وای که منِ دیوانه چقدر این آزاردهندگی اش را دوست میداشتم...
همان چشم هایی که میگفت "تو فقط در تصاحبِ منی و هیچکس اجازه ی نگاه کردن به تو را ندارد."
وقتی که مالِکِ قلب و ذهنِ غمگینِ من بودی و تمامِ روزها و شب هایم را با حضورِ آرامش بخش ات پُر میکردی...
وقتی که آن روزهای شاد و آن شب های آرام را در کنارِ هم سپری میکردیم،
وقتی که محکم مرا در امنِ آغوشَت میفشردی،
وقتی که غمگین بودم و تو با کلماتِ عاشقانه ات معجزه میکردی...
و چقدر عجولانه به فکرِ تصاحُبِ هرچه بیشترِ من بودی...
و چقدر عجولانه میدویدیم به سمتِ آرزو هایمان...
عزیزم؛
نمیدانی این روزها چقدر دلم برای آن مردِ دیکتاتورِ عجول تنگ شده.
نمیدانی این روزها با تمامِ وجودم، دلم برای رویاهایِ عاشقانه مان تنگ شده.
نمیدانی این روزها چقدر دلم حقیقت چشم هایت را طلب میکند
عزیزم؛
تمامِ زن بودنم مالِ خودَت،
تو فقط دنیای آزاردهنده مان را به من پَس بده...
#چقدر_دلم_برای_خودت_تنگ_شده...
نمیدانی این روزها چقدر دلم برای حقیقتِ چشم هایت تنگ شده
حقیقتی که بشدت دیکتاتور و آزاردهنده بود.
وای که منِ دیوانه چقدر این آزاردهندگی اش را دوست میداشتم...
همان چشم هایی که میگفت "تو فقط در تصاحبِ منی و هیچکس اجازه ی نگاه کردن به تو را ندارد."
وقتی که مالِکِ قلب و ذهنِ غمگینِ من بودی و تمامِ روزها و شب هایم را با حضورِ آرامش بخش ات پُر میکردی...
وقتی که آن روزهای شاد و آن شب های آرام را در کنارِ هم سپری میکردیم،
وقتی که محکم مرا در امنِ آغوشَت میفشردی،
وقتی که غمگین بودم و تو با کلماتِ عاشقانه ات معجزه میکردی...
و چقدر عجولانه به فکرِ تصاحُبِ هرچه بیشترِ من بودی...
و چقدر عجولانه میدویدیم به سمتِ آرزو هایمان...
عزیزم؛
نمیدانی این روزها چقدر دلم برای آن مردِ دیکتاتورِ عجول تنگ شده.
نمیدانی این روزها با تمامِ وجودم، دلم برای رویاهایِ عاشقانه مان تنگ شده.
نمیدانی این روزها چقدر دلم حقیقت چشم هایت را طلب میکند
عزیزم؛
تمامِ زن بودنم مالِ خودَت،
تو فقط دنیای آزاردهنده مان را به من پَس بده...
#چقدر_دلم_برای_خودت_تنگ_شده...
- ۳.۲k
- ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط