آمدی ... پنجره ای رو به جهانم دادی
آمدی ... پنجرهای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی
چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی
از گُلِ پیرهنت ، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ... هیجانم دادی
در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمهام کردی و از خود جریانم دادی
تو در این خانهی بی پنجره ، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ ، امانم دادی ...
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی
چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی
از گُلِ پیرهنت ، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ... هیجانم دادی
در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمهام کردی و از خود جریانم دادی
تو در این خانهی بی پنجره ، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ ، امانم دادی ...
۱.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.