Haitani Ran Fan fic part12
خون روی تمام سطح زمین پخش شده بود....
دسته گل و جعبه از دستش سرخورد و افتاد...
بدون توجه به اجسادی که اونجا بود به طبقه بالا جایی که معشوقش بود رفت...
ولی با در شکسته شده و وسایلی که نشون میداد درگیری رخ داده... روبه رو شد...
میخواست به برادرش زنگ بزنه که... برگه ی روی تخت توجش رو جلب کرد...
【هایتانی بالاخره قراره تقاص هرکاری رو که کردی پس بدی... اگه میخوایی دختره رو دوباره ببینی ساعت ١٢ به () بیا... پولا یادت نره... تنهایی بیا وگرنه دختره میمیره.... 】
میدونست که کار کیه ... شریکش ثابقش که تمام داراییش رو به ران توی یه قمار باخته بود... قرار بود از ران انتقام خون فرزند و همسرش رو با خون ا/ت بگیره ...
کاغذ از دستش افتاد ولی قبل از اینکه اون کاغذ زمین رو لمس کنه... این زانوهای ران بود که روی زمین افتاد...
به ساعتی که به دستش بسته بود نگاههای انداخت... ساعت... ١١:۴٣ دقیقه رو نشون میداد...
سریع اسلحش رو پر کرد و با گوشی یکی از خدمتکارا با برادرش تماس گرفت.. میدونست که تماس هاش ... تحت کنتروله و شنود میشه ...
ران: ریندو بودن هیچ حرفی ساعت ١٢ بیا ().... توی دردسر افتادم...
سوار ماشینش شد و با فشار دادن پدال گاز ماشین از جاش کنده شد... با بیشترین سرعت
رانندگی میکرد...
نصفه راه مونده بود.... دوباره نگاهی به ساعت ماشینش انداخت فقط ۵ دقیقه دیگه وقت داشت....پاش رو بیشتر روی پدال فشار داد و توی جاده با بیشترین سرعت رانندگی کرد... استرس اینکه ا/ت رو از دست بده براش مثل یه محرک عمل میکرد که هر لحظه آشفته از قبل بشه...
با باز کردن در اون انبار لعنتی با اون عوضی و ا/ت ی که روی گلوش یه چاقو بود روبه شد...
ران: عوضی... بیا این پولات... ا/ت رو ول کن...
همون مرده: هومممم حیف دختر به این زیبایی نیست که گیر اشغالی مثل تو بیفته؟... من لیاقتم بیشتر از توی...
با ورود ریندو آدماش... به پشتت نگاه کردی... ریندو اومده بود با بیشتر از 50 نفر....
همون مرده : هوی عوضی مگه نگفته بودم تنها بیا..؟ من تنها اومدم تا زیر قولم نزده باشم و فقط پولا رو بگیرم... ولی تو اون داداش عوضیت رو هم آوردی... منم به قولم عمل میکنم...
پارت بعدی پارت اخره پس حمایت کنید تا بزارمش🗿💔
دسته گل و جعبه از دستش سرخورد و افتاد...
بدون توجه به اجسادی که اونجا بود به طبقه بالا جایی که معشوقش بود رفت...
ولی با در شکسته شده و وسایلی که نشون میداد درگیری رخ داده... روبه رو شد...
میخواست به برادرش زنگ بزنه که... برگه ی روی تخت توجش رو جلب کرد...
【هایتانی بالاخره قراره تقاص هرکاری رو که کردی پس بدی... اگه میخوایی دختره رو دوباره ببینی ساعت ١٢ به () بیا... پولا یادت نره... تنهایی بیا وگرنه دختره میمیره.... 】
میدونست که کار کیه ... شریکش ثابقش که تمام داراییش رو به ران توی یه قمار باخته بود... قرار بود از ران انتقام خون فرزند و همسرش رو با خون ا/ت بگیره ...
کاغذ از دستش افتاد ولی قبل از اینکه اون کاغذ زمین رو لمس کنه... این زانوهای ران بود که روی زمین افتاد...
به ساعتی که به دستش بسته بود نگاههای انداخت... ساعت... ١١:۴٣ دقیقه رو نشون میداد...
سریع اسلحش رو پر کرد و با گوشی یکی از خدمتکارا با برادرش تماس گرفت.. میدونست که تماس هاش ... تحت کنتروله و شنود میشه ...
ران: ریندو بودن هیچ حرفی ساعت ١٢ بیا ().... توی دردسر افتادم...
سوار ماشینش شد و با فشار دادن پدال گاز ماشین از جاش کنده شد... با بیشترین سرعت
رانندگی میکرد...
نصفه راه مونده بود.... دوباره نگاهی به ساعت ماشینش انداخت فقط ۵ دقیقه دیگه وقت داشت....پاش رو بیشتر روی پدال فشار داد و توی جاده با بیشترین سرعت رانندگی کرد... استرس اینکه ا/ت رو از دست بده براش مثل یه محرک عمل میکرد که هر لحظه آشفته از قبل بشه...
با باز کردن در اون انبار لعنتی با اون عوضی و ا/ت ی که روی گلوش یه چاقو بود روبه شد...
ران: عوضی... بیا این پولات... ا/ت رو ول کن...
همون مرده: هومممم حیف دختر به این زیبایی نیست که گیر اشغالی مثل تو بیفته؟... من لیاقتم بیشتر از توی...
با ورود ریندو آدماش... به پشتت نگاه کردی... ریندو اومده بود با بیشتر از 50 نفر....
همون مرده : هوی عوضی مگه نگفته بودم تنها بیا..؟ من تنها اومدم تا زیر قولم نزده باشم و فقط پولا رو بگیرم... ولی تو اون داداش عوضیت رو هم آوردی... منم به قولم عمل میکنم...
پارت بعدی پارت اخره پس حمایت کنید تا بزارمش🗿💔
۱۱.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.