حکایتخوبان

#حکایت_خوبان
داستان اسب یک عارف
در جوانی اسبی داشتم. وقتی از کنار دیواری عبور می‌کرد و سایه‌اش به دیوار می‌افتاد، اسبم به آن نگاه و خیال می‌کرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس می‌کشید و سعی می‌کرد از آن جلو بزند و چون هرچه تند می‌رفت، می‌دید هنوز از سایه‌اش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه می‌کرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا می‌کرد مرا به کشتن می‌داد. اما دیوار تمام می‌شد و سایه‌اش از بین می‌رفت، آرام می‌گرفت.

در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست می‌خواهد در جنبه‌های دنیوی از آن‌ها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی می‌کشد.
حاج محمداسماعیل دولابی







||||||||||||||||||||||||
#مسجدنما #مدرسه_نما

سایت مسجد نما:
http://masjednama.ir

مسجدنما در سروش: http://sapp.ir/masjednama_ir
دیدگاه ها (۲)

#اقتصاد_مقاومتیوقتی موشک می‌سازیم، چرا هواپیما نسازیم؟کشورها...

#در_محضر_قرآننه یک قدم پیش، نه یک قدم پس |||||||||||||||||||...

#در_محضر_اهل_بیتمهم‌ترین معیار ازدواجدر ازدواج هم رشد معنوی ...

#معرفی_کتابتنها سی ماه دیگر۱۲ بهمن ۱۳۶۵ شهادت عبدالله میثمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط