پارت
پارت9
فردا صبح...
ویو جیمین
از خواب بیدارشدم... وای کمرم درد میکنه... از روی کاناپه بلند شدم... دیدم نوا به طرز عجیبی کیوت خوابیده بود... میخواستم بغلش کنم... ببوسمش و باهاش بازی کنم... ولی نمی تونم... موهاش رو از روی صورتش کنار زدم... لبا سامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم و به طرف شرکت حرکت کردم...
ویو نوا
صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم... تلفنم رو جواب دادم...
نوا:الووو... *خواب الود*
یوهان:سلام ابجی قشنگم!
نوا:سلام داداشی!
یوهان:جیمین خونست؟
نوا:وایسا ببینم...
همه جارو دنبال جیمین گشتم...
نوا:نه نیست... تنهام
یوهان:میخوای بیام پیشت؟
نوا:اره بیا...
یوهان:اوکی لوکیشن بفرست!
نوا:باشه... اومد برات؟
یوهان:اره... میبینمت،بای
نوا:منتظرتم...بای!
پایان مکالمه
فهمیدم جیمین رفته سرکار... رفتم دستشویی... بعد رفتم صبحونه درست کردم... هنوز پیرهنی که جیمین بهم داده بود تنم بود... چاره ای نداشتم بعد باید برم از خونه لباس بیارم... داشتم صبحونه میخوردم که زنگ در خورد... دیدم یوهانه درو باز کردم...
نوا:سلام داداشی
پریدم بغلش اونم متقابل بغلم کرد...
یوهان:خوبی؟... این چیه*اشاره به لباس نوا*
نوا:قضیه طولانیه برات تعریف میکنم...
یوهان: نوا... بگو این چیه تنت؟
رفتن و روی مبل نشستن...
نوا:*براش تعریف میکنه* این جوری شد دیگه!
یوهان :اها... میخوای برم برات بیارم از خونه.؟
نوا:نه بعد خودم میرم میارم!
یوهان :یعنی تا اون موقع میخوای اینجوری باشی... ممکنه یهو جیمین...
نوا:یوهانننن... خجالت بکش!
یوهان:گفتم مراقب خودت باشی...
نوا:حالا اینا رو ولش کن... اون دختره که میگفتی اسمش چی بود؟
یوهان:سویا... خیلی دختر خوشگل و خوش اخلاقیه!
نوا:اوخی داداشم عاشق شده...
یوهان:ولی... اگه پدر بزرگ بگه من و سانا باهم ازدواج کنیم چی...
نوا:بنظرم چون احتمال این اتفاق زیاده باید به سویا اعتراف کنی!
______________________________________
اینم از این پارت یچه ها عکس سویا زو هم میزارم.... ممنون میشم حمایتم کنید❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜
فردا صبح...
ویو جیمین
از خواب بیدارشدم... وای کمرم درد میکنه... از روی کاناپه بلند شدم... دیدم نوا به طرز عجیبی کیوت خوابیده بود... میخواستم بغلش کنم... ببوسمش و باهاش بازی کنم... ولی نمی تونم... موهاش رو از روی صورتش کنار زدم... لبا سامو عوض کردم و از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم و به طرف شرکت حرکت کردم...
ویو نوا
صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم... تلفنم رو جواب دادم...
نوا:الووو... *خواب الود*
یوهان:سلام ابجی قشنگم!
نوا:سلام داداشی!
یوهان:جیمین خونست؟
نوا:وایسا ببینم...
همه جارو دنبال جیمین گشتم...
نوا:نه نیست... تنهام
یوهان:میخوای بیام پیشت؟
نوا:اره بیا...
یوهان:اوکی لوکیشن بفرست!
نوا:باشه... اومد برات؟
یوهان:اره... میبینمت،بای
نوا:منتظرتم...بای!
پایان مکالمه
فهمیدم جیمین رفته سرکار... رفتم دستشویی... بعد رفتم صبحونه درست کردم... هنوز پیرهنی که جیمین بهم داده بود تنم بود... چاره ای نداشتم بعد باید برم از خونه لباس بیارم... داشتم صبحونه میخوردم که زنگ در خورد... دیدم یوهانه درو باز کردم...
نوا:سلام داداشی
پریدم بغلش اونم متقابل بغلم کرد...
یوهان:خوبی؟... این چیه*اشاره به لباس نوا*
نوا:قضیه طولانیه برات تعریف میکنم...
یوهان: نوا... بگو این چیه تنت؟
رفتن و روی مبل نشستن...
نوا:*براش تعریف میکنه* این جوری شد دیگه!
یوهان :اها... میخوای برم برات بیارم از خونه.؟
نوا:نه بعد خودم میرم میارم!
یوهان :یعنی تا اون موقع میخوای اینجوری باشی... ممکنه یهو جیمین...
نوا:یوهانننن... خجالت بکش!
یوهان:گفتم مراقب خودت باشی...
نوا:حالا اینا رو ولش کن... اون دختره که میگفتی اسمش چی بود؟
یوهان:سویا... خیلی دختر خوشگل و خوش اخلاقیه!
نوا:اوخی داداشم عاشق شده...
یوهان:ولی... اگه پدر بزرگ بگه من و سانا باهم ازدواج کنیم چی...
نوا:بنظرم چون احتمال این اتفاق زیاده باید به سویا اعتراف کنی!
______________________________________
اینم از این پارت یچه ها عکس سویا زو هم میزارم.... ممنون میشم حمایتم کنید❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜❤️💙💜
- ۴.۹k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط