فن فیک فئولای پارت ۴
کمکش کرد روی پاهایش بایستد،زمان زیادی میشد قسد راه رفتن نداشت.آرام با پسر قدم برمیداشت تا اگر توانش را از دست داد بتواند به سرعت مانع برخوردش با زمین شود.در اتاق با صدای آرامی بسته شد و حالا هیچکس در آن فضای تهی از انسان در حال تنفس نبود.پله ها را مانند یک پچه ی کوچک و پرستیدنی طی می کرد و پس از هر قدم روی هر پله می ایستاد.در پشت بام روبه چشمان خاکستری و یشمی اش(وقتی به رنگ چشم هاش هم دقت می کنی)گشوده شد و توانست نسیم خنک سحرگاه را میان موهای همچو برفش احساس کند...چه حس خوشایندی؛حتی اگر از سرما به بدترین شکل ممکن جانش را از دست می داد،به این خود اجازه را صادر نمی کرد که مانع احاطه شدنش توسط باد شود..حال آن پسر توانسته بود آزادی را،در زندگی درک کند.چندین قدم کوتاه در جهت جایگاه ماه برداشتند و در فاصله ی چند قدمی لبه ی ساختمان تیمارستان ایستادند، بدون حتی یک لحظه پاک زدن با همان چهره ی سرد و بی تفاوتش به ماه خیره مانده بود،اما...آیا خود می دانست او ماه فئودر است که متوجه نگاه خیره اش نمی شود؟
پلک های سبکش را روی هم گذاشت،تمایلش بر این بود از پرتو های ماه و این هوا نهایت لذت را برای خود فراهم کند
پلک های سبکش را روی هم گذاشت،تمایلش بر این بود از پرتو های ماه و این هوا نهایت لذت را برای خود فراهم کند
- ۲.۲k
- ۰۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط