من آن باغ بجا مانده از آغوش زمستانم

من آن باغ بجا مانده از آغوش زمستانم
مرا از سیلی پاییـز و از طوفان نترسانم

تمام شاخه هایم را در آغوشم تبر کردند
دوباره سبزخواهـم شد به زیر چتر بارانم !

سراسر درد میبارد هنـوز از ذهن خودکارم
من آغازِ غم انگیـزِ تبِ درگیرِ هـَذیانم

پُر از زخمم ولـی دارم به سویت اوج میگیرم
اگر بگـذارد این حال خراب و بالِ لرزانم

همیشه مثل یک بُغضـی در اندوه شبِ شعرم
خیالات چَموشی که ، کشیده سمتِ عصیانم

سکوتـم را بغل کردم که از آشوب لبریزم
که چندی میشود از رَختِ آغـوشِ تو عُریانم

تنم یخ میکند گاهی میان قطبِ باور ها
مرا در بَر بگیـر و سخت با خویشَت بپوشانم

لبالب میشود فنـجانِ احساسِ من از دردی ...
که مانده لابلای هر هـجای پشت اَرکانـم

#سعیده_محمودی
دیدگاه ها (۳)

ناژژ من

بارونلطف و عنایت خداوند متعال

.....

با قطره های اشک تو از ریشه پا گرفتحسی که بین دفتر شعرم اسیر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط