تو زندگیت به جایی میرسی که کُل روزِت و یه گوشه میشینی و ز
تو زندگیت به جایی میرسی که کُل روزِت و یه گوشه میشینی و زل میزنی به روبروت و تو افکارت فرو میری...
یادِ آرزوهات میوفتی که کلّی واسشون نَقشه کشیده بودی که فلان وفلان کس بشی ولی بعضی چیزا باعث شد از مسیرِ خودت دور شی و روشون خط بِکِشی..یاد اون موقعی میوفتی که برق تموم رویاها و خواسته های پدر مادری که از هَمِچی گذشتن تا تو راحت باشی رو تو چِشاشون میدیدی ، ولی همچی برعکس شد و تو شَرمنده موندی و واسه فرار فقط خودتو زدی به بی خیالی...
آدمایی که تو زندگیت اومدن و رفتن رو مُرور میکنی،یکیشون از همه خاص تر بود..با خندش میخندیدی،با گریش گریه میکردی،با اینکه خودت از تو داغون بودی تو شرایط بد بِهِش امید میدادی..هرروز بهش معتادتر میشدی...ولی تو اوجتون گُذاشت و رفت و فقط تو موندی و بهم ریختگی فِکرت که چرا اینجوری شد..
از یه جایی به بعد روزات تکراری میشه..ساعت کند میره جلو..کلافه تر از همه چیزی..عکسات..رنگ اتاقت..درونت.. از اینکه نمیخوای خودتو با سیگارو مشروب آروم کنی...
از یه جایی به بعد دیگه هیچی درست نمیشه...فقط میتونی بهش عادت کن
یادِ آرزوهات میوفتی که کلّی واسشون نَقشه کشیده بودی که فلان وفلان کس بشی ولی بعضی چیزا باعث شد از مسیرِ خودت دور شی و روشون خط بِکِشی..یاد اون موقعی میوفتی که برق تموم رویاها و خواسته های پدر مادری که از هَمِچی گذشتن تا تو راحت باشی رو تو چِشاشون میدیدی ، ولی همچی برعکس شد و تو شَرمنده موندی و واسه فرار فقط خودتو زدی به بی خیالی...
آدمایی که تو زندگیت اومدن و رفتن رو مُرور میکنی،یکیشون از همه خاص تر بود..با خندش میخندیدی،با گریش گریه میکردی،با اینکه خودت از تو داغون بودی تو شرایط بد بِهِش امید میدادی..هرروز بهش معتادتر میشدی...ولی تو اوجتون گُذاشت و رفت و فقط تو موندی و بهم ریختگی فِکرت که چرا اینجوری شد..
از یه جایی به بعد روزات تکراری میشه..ساعت کند میره جلو..کلافه تر از همه چیزی..عکسات..رنگ اتاقت..درونت.. از اینکه نمیخوای خودتو با سیگارو مشروب آروم کنی...
از یه جایی به بعد دیگه هیچی درست نمیشه...فقط میتونی بهش عادت کن
۱.۶k
۰۵ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.