صبح یک روز دل انگیز،زوج خوشبختی سر میز صبحانه لبخندهای عا
صبح یک روز دل انگیز،زوج خوشبختی سر میز صبحانه لبخندهای عاشقانه تحویل هم میدن و بعد زن رو می کنه به مرد و میگه:الان کره بادام زمینی حال میده!
بلند میشه و میره سر یخچال ولی می بینه که ندارن،به شوهرش میگه:کره بادام زمینی تموم شده
مرد میگه:خب می تونیم پنیر بخوریم
زن میگه:یالا،من کره بادوم زمینی می خوام،تو هیچ وقت به من اهمیت ندادی
مرد میگه:داری اشتباه می کنی
زن میگه:تو فکر کردی کی هستی که به من میگی اشتباه می کنی؟تو فقط یه حسابدار ساده ای!
مرد میگه:اصلا می دونی چیه؟من صبحونه نمی خورم
زن میگه:نکنه میری پیش اون دختر خاله ات صبحونه می خوری؟
خلاصه قشقری به پا میشه و مردِ با ناراحتی از خونه میزنه بیرون و یه تاکسی میگیره،وقتی به مقصد میرسه یه پول درشت به راننده میده
راننده میگه:خرد نداری؟
مرد میگه:نه!می فهمی خرد ندارم یعنی چی؟
راننده میگه:داد نزن ها!
مرد میگه:فکر کردی کی هستی که به من میگی داد نزن؟تو فقط یه راننده تاکسی ساده ای!
این طوری میشه که بدجور با هم درگیر میشن و بعد از سپری شدن یه فضای پر تنش،راننده تاکسی به راهش ادامه میده،اون روز بارون شدیدی می اومده و راننده گاز ماشین رو میگیره و تمام چاله های خیابون رو فتح می کنه و آب جمع شده در یکی از چاله ها روی لباس یه کارمند بانک میپاشه و لباسش به گند کشیده میشه،کارمند بانک که کارد می زدی خونش در نمی اومد،میره سر کارش و همون موقع مدیر یه شرکت می آد سراغش و میگه:اومدم وام بگیرم
کارمند هم که حسابی آشفته بوده میگه:زر نزن!وام نمیدیم
مدیرِ هم میگه:پس اینجا چه غلطی می کنین؟
کارمند میگه:فکر کردی کی هستی؟تو فقط یه مدیر ساده ای!
دیگه تصور کنید چه داستانی پیش می آد،مدیر خشمگین به سمت شرکتش بر میگرده که یکهو پسرش از آمستردام زنگ میزنه و میگه:پاپا،خرج گرونه،پول لازمم
مدیر میگه:گور بابات نره غول،فکر کردی کی هستی که همش پول می خوای؟تو فقط یه دانشجو داروسازی ساده ای!
پسر مدیر که توی داروخانه کار می کرده با شنیدن این حرف بسیار به هم میریزه و در همان لحظه داروهای التهاب روده ی یه دختر رو هم آماده می کنه و بهش میده،دختر داروهاش رو می خوره و بعد احساس می کنه حالش داره بهم می خوره و بعدش می میره!چون پسر مدیر اشتباهی داروهای دیابتی ها رو بهش داده بوده!
شاید اون دختر تو آمستردام نمی مرد اگه پسر مدیر می تونست بیشتر دقت کنه،یا پدرش صبورتر بود،یا اگه کارمند بانک لباسش واسش مهم نبود،یا اگه راننده آروم تر می رفت،یا اون مرد عصبی نمی شد،یا اگه زنش پنیر می خواست،یا اگه تو یخچال کره بادام زمینی بود!
کتاب : قهوه سرد آقای نویسنده/
نویسنده : روزبه معین
بلند میشه و میره سر یخچال ولی می بینه که ندارن،به شوهرش میگه:کره بادام زمینی تموم شده
مرد میگه:خب می تونیم پنیر بخوریم
زن میگه:یالا،من کره بادوم زمینی می خوام،تو هیچ وقت به من اهمیت ندادی
مرد میگه:داری اشتباه می کنی
زن میگه:تو فکر کردی کی هستی که به من میگی اشتباه می کنی؟تو فقط یه حسابدار ساده ای!
مرد میگه:اصلا می دونی چیه؟من صبحونه نمی خورم
زن میگه:نکنه میری پیش اون دختر خاله ات صبحونه می خوری؟
خلاصه قشقری به پا میشه و مردِ با ناراحتی از خونه میزنه بیرون و یه تاکسی میگیره،وقتی به مقصد میرسه یه پول درشت به راننده میده
راننده میگه:خرد نداری؟
مرد میگه:نه!می فهمی خرد ندارم یعنی چی؟
راننده میگه:داد نزن ها!
مرد میگه:فکر کردی کی هستی که به من میگی داد نزن؟تو فقط یه راننده تاکسی ساده ای!
این طوری میشه که بدجور با هم درگیر میشن و بعد از سپری شدن یه فضای پر تنش،راننده تاکسی به راهش ادامه میده،اون روز بارون شدیدی می اومده و راننده گاز ماشین رو میگیره و تمام چاله های خیابون رو فتح می کنه و آب جمع شده در یکی از چاله ها روی لباس یه کارمند بانک میپاشه و لباسش به گند کشیده میشه،کارمند بانک که کارد می زدی خونش در نمی اومد،میره سر کارش و همون موقع مدیر یه شرکت می آد سراغش و میگه:اومدم وام بگیرم
کارمند هم که حسابی آشفته بوده میگه:زر نزن!وام نمیدیم
مدیرِ هم میگه:پس اینجا چه غلطی می کنین؟
کارمند میگه:فکر کردی کی هستی؟تو فقط یه مدیر ساده ای!
دیگه تصور کنید چه داستانی پیش می آد،مدیر خشمگین به سمت شرکتش بر میگرده که یکهو پسرش از آمستردام زنگ میزنه و میگه:پاپا،خرج گرونه،پول لازمم
مدیر میگه:گور بابات نره غول،فکر کردی کی هستی که همش پول می خوای؟تو فقط یه دانشجو داروسازی ساده ای!
پسر مدیر که توی داروخانه کار می کرده با شنیدن این حرف بسیار به هم میریزه و در همان لحظه داروهای التهاب روده ی یه دختر رو هم آماده می کنه و بهش میده،دختر داروهاش رو می خوره و بعد احساس می کنه حالش داره بهم می خوره و بعدش می میره!چون پسر مدیر اشتباهی داروهای دیابتی ها رو بهش داده بوده!
شاید اون دختر تو آمستردام نمی مرد اگه پسر مدیر می تونست بیشتر دقت کنه،یا پدرش صبورتر بود،یا اگه کارمند بانک لباسش واسش مهم نبود،یا اگه راننده آروم تر می رفت،یا اون مرد عصبی نمی شد،یا اگه زنش پنیر می خواست،یا اگه تو یخچال کره بادام زمینی بود!
کتاب : قهوه سرد آقای نویسنده/
نویسنده : روزبه معین
۶.۴k
۲۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.