داستان شب...
#داستان_شب...
دو برادر ، مادر پیر و بیماری داشتند
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد...
یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد...
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق...
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشیدم
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت :
یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی❔
آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست❔
ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست
به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم
دو برادر ، مادر پیر و بیماری داشتند
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد...
یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد...
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق...
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشیدم
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت :
یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی❔
آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست❔
ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست
به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم
۲.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.