فیک کوک
فیک کوک
عشق تدریجی
پارت27
فلش بک به 2 هفته بعد
ویو جونگ کوک
ساعت8 بود
بلند شدم و رفتم یک دوش 10 مینی گرفتم اومدم بیرون الان دقیقا2 هفتس که ا.ت پیشم نیست و اونو ندیدم لباسام رو پوشیدم و راه افتادم در هین راه به 2 هفته پیش فکر کردم
فلش بک به 2 هفته پیش
ویو نویسنده
دستگاه ضربان دخترک رو نشون نمیداد دیگر قلب دختر نمیپید پسر در اغوش تهیونگ بی هوش شد ولی دختر چه اتفاقی برای دختر افتاد؟
ویو ا.ت
چشمامو باز کردم توی یک جنگل بودم
یک لباس سفید تنم بود همه جا پر مه بود هیچی دیده نمیشد ولی شنیده میشد صدای.......صدای بابام بود که میگفت:ا.ت.....
ا.ت دخترم بیا اینجا زود باش
یهو یک سایه پشتم اومد دم گوشم زمزمه کرد:(به هیچ کس اعتماد نکن )
اروم به سمت جلو حرکت کردم
پدرم رو دیدم بدو بدو نزدیکش رفتم دستش رو جلوم دراز کرد و اشاره کرد دستشو بگیرم منم با شوق دستش رو گرفتم
لبخند عجیبی و شیطانی زده بود داشت منو به جلو میکشوند
صدای بلندی به گوش میرسید ....صدای کوک.....صدای...صدای
جین وقتی صداشونو شنیدم وایستادم و به بابا نگاه کردم بابا گفت:(تو اشتباه کردی)
اونموقع یاد حرف اون مرد سایه ای افتادم(به هیچکس اعتماد نکن)
دستم رو به زور از دست بابام کشیدم و بدو بدو فرار کردم
به سمت خونه ای جنگلی رفتم وقتی درش رو باز کردم........
ویو نویسنده
صدای بوق دستگاه همه جا رو گرفته بود که یهو بوق قطع شد دستگاه رو از ا.ت کشیده بودند
تهیونگ با گریه کوک رو به اتاقی برد و بهش سرم وصل کردند
ویو ا.ت
وقتی در خونه رو باز کردم چیز سفیدی روی چشمام بود ولی هنوز احساس یک چیزه سنگینی روی سینم داشتم(یک دکتر قطع امید نکرده و ماساژ قلبی میده) نفس عمیقی همراه با هق کشیدم دکتری پرده سفید را کنار زد و بلند داد زد:بیمارررر زندسسسس دکترررر
در حالت خواب و بیداری فهمیدم دارن بهم چیزی تزریق میکنن و سیاهی
ویو کوک
وقتی بیدار شدم فهمیدم تو اتاقی هستم
جین کنارم خوابش برده بود
یاد اتفاقی که افتاد افتادم دوباره شروع کردم به گریه کردن بلند بلند هق میزدم جین بیدار شد و نزدیکم اومد:جونگکوک...
کوک ....اروم باش ا.ت خوبه
بلند داد زدم:نههه من خودم دیدم اون اون مرد تهیونگ گف
جین درحالی که بازو هامو تو دستاش مشت کرده بود گفت:
اروم باش...تو که بیهوش شدی ا.ت برگشت
گفتم:دوروغ میگی من باور نمیکنم باید....باید خودم ببینم
گفت :باشع باشه بزار سرمت تموم بشه باهم میریم
نیم ساعت بعد رفتیم دم اتاق ا.ت اون زنده بود دستگاه همچی رو نرمال نشون میداد دکتر از اتاق ا.ت بیرون اومد اومد سمتم و گفت:سلام اقای جئون
سرم رو به نشونه سلام تکون دادم
........
عشق تدریجی
پارت27
فلش بک به 2 هفته بعد
ویو جونگ کوک
ساعت8 بود
بلند شدم و رفتم یک دوش 10 مینی گرفتم اومدم بیرون الان دقیقا2 هفتس که ا.ت پیشم نیست و اونو ندیدم لباسام رو پوشیدم و راه افتادم در هین راه به 2 هفته پیش فکر کردم
فلش بک به 2 هفته پیش
ویو نویسنده
دستگاه ضربان دخترک رو نشون نمیداد دیگر قلب دختر نمیپید پسر در اغوش تهیونگ بی هوش شد ولی دختر چه اتفاقی برای دختر افتاد؟
ویو ا.ت
چشمامو باز کردم توی یک جنگل بودم
یک لباس سفید تنم بود همه جا پر مه بود هیچی دیده نمیشد ولی شنیده میشد صدای.......صدای بابام بود که میگفت:ا.ت.....
ا.ت دخترم بیا اینجا زود باش
یهو یک سایه پشتم اومد دم گوشم زمزمه کرد:(به هیچ کس اعتماد نکن )
اروم به سمت جلو حرکت کردم
پدرم رو دیدم بدو بدو نزدیکش رفتم دستش رو جلوم دراز کرد و اشاره کرد دستشو بگیرم منم با شوق دستش رو گرفتم
لبخند عجیبی و شیطانی زده بود داشت منو به جلو میکشوند
صدای بلندی به گوش میرسید ....صدای کوک.....صدای...صدای
جین وقتی صداشونو شنیدم وایستادم و به بابا نگاه کردم بابا گفت:(تو اشتباه کردی)
اونموقع یاد حرف اون مرد سایه ای افتادم(به هیچکس اعتماد نکن)
دستم رو به زور از دست بابام کشیدم و بدو بدو فرار کردم
به سمت خونه ای جنگلی رفتم وقتی درش رو باز کردم........
ویو نویسنده
صدای بوق دستگاه همه جا رو گرفته بود که یهو بوق قطع شد دستگاه رو از ا.ت کشیده بودند
تهیونگ با گریه کوک رو به اتاقی برد و بهش سرم وصل کردند
ویو ا.ت
وقتی در خونه رو باز کردم چیز سفیدی روی چشمام بود ولی هنوز احساس یک چیزه سنگینی روی سینم داشتم(یک دکتر قطع امید نکرده و ماساژ قلبی میده) نفس عمیقی همراه با هق کشیدم دکتری پرده سفید را کنار زد و بلند داد زد:بیمارررر زندسسسس دکترررر
در حالت خواب و بیداری فهمیدم دارن بهم چیزی تزریق میکنن و سیاهی
ویو کوک
وقتی بیدار شدم فهمیدم تو اتاقی هستم
جین کنارم خوابش برده بود
یاد اتفاقی که افتاد افتادم دوباره شروع کردم به گریه کردن بلند بلند هق میزدم جین بیدار شد و نزدیکم اومد:جونگکوک...
کوک ....اروم باش ا.ت خوبه
بلند داد زدم:نههه من خودم دیدم اون اون مرد تهیونگ گف
جین درحالی که بازو هامو تو دستاش مشت کرده بود گفت:
اروم باش...تو که بیهوش شدی ا.ت برگشت
گفتم:دوروغ میگی من باور نمیکنم باید....باید خودم ببینم
گفت :باشع باشه بزار سرمت تموم بشه باهم میریم
نیم ساعت بعد رفتیم دم اتاق ا.ت اون زنده بود دستگاه همچی رو نرمال نشون میداد دکتر از اتاق ا.ت بیرون اومد اومد سمتم و گفت:سلام اقای جئون
سرم رو به نشونه سلام تکون دادم
........
۲.۷k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.