احساس عجیب
احـــــــســـــاســ عـــجیبــــــ:
pt,30
ویو ریندو:
رفتم تو حیاط کنار هیوگا... چهرش عین همیشه بود ولی اصن نمیدونم این حس عجیب تو قلبم چیه... انگار ی چیزی فرق کرده....
ویو نویسنده:
ریندو رف کنار هیوگا وایساد
ریندو : از باجی... بدت میاد؟
هیوگا: بدم میاد؟... بدم میاد؟.... بدم میاد؟..... من ازش متنفرم....... همشون عین همن دو س تا کادومیدن... دخترا رو خر میکنن اخرم ب چوخشون میدن...... این ادم نشده....
ریندو؛ خب....منم اول مث ت فک میکردم... فک میکردم اگ از شرش خلاص شم.... رین در امان میمونه.... اما یکم ک گذش اون همچین ادمی نیس و رینم نمیتونه تنهایی درس بزرگ شه
هیوگا: ههه مث بابات حرف میزنی
ریندو: واقعا؟
هیوگا:ولی... میتونستی تا قبل از اون اتفاق همینو درباره لوکا بگی؟
ریندو: اون دوتا رو مقایسه نکن....
هیوگا: همه پسرا همینن.....
ریندو: حتی ما؟
هیوگا: تو نمیفهمی؟ من نمیتونم ب اتفاقایی ک افتاد فک نکنم..... این درسته ک همه پسرا فیکن ولی تو برام فرق داری....(با داد)
ویو هیوگا:
چی شد... چیکار کردم؟.... همه چیو گفتم.... لعنتی......
من: نه نه... خب... ب.. ب.. ببخشید یکم عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم... ببخشید....
ای خاااککک... ریدمممم
ای خدایا ناراحت شد... الان ی کاری میشه
ویو نویسنده:
ریندو دست هیوگا رو گرفتو از در پشتی بردش تو اتاقش و پرتش کرد رو تخت..(ای منحرف)
ریندو رو هیوکا خیمه زد:
ریندو: ک اینطور
هیوگا : ب. ب.. ببخشید یکم.... حول شدم نفهمیدم.... ی چی گفتم.... م.. م.. مهم نیس .
ریندو: ن دیگه... راه برگشتی نیس
دستای هیوگا رو بالا سرش قفل کرد و شرو کرد ب مکیدن لباش
☆ده مین بعد ☆
هیوگا: ..ری.. ریندو؟....
ریندو: بله؟
هیوگا: چی... چیکار کردی؟
ریندو : دارم تورو مال خودم میکنم...
هیوگا: ریندو.. من ازت س سال کوچیکترم... اصن نمیــ _
ریندو: هیسس... نشنوم
و شرو کرد ب مارک گذاشتن رو کل بدن هیوگا
♡کمی بعد♡
ریندو: پاشو لباساتو بپوش بیا پایین...
هیوگا ک هنو تو شک بود
هیوگا: ها؟.. وات؟... من کجاااممم؟...
ریندو هم خندش گرفتو از تو اتاق رفت بیرون
.....................
___________________________________________
کمه.... ولی مخم نمیکشه....
pt,30
ویو ریندو:
رفتم تو حیاط کنار هیوگا... چهرش عین همیشه بود ولی اصن نمیدونم این حس عجیب تو قلبم چیه... انگار ی چیزی فرق کرده....
ویو نویسنده:
ریندو رف کنار هیوگا وایساد
ریندو : از باجی... بدت میاد؟
هیوگا: بدم میاد؟... بدم میاد؟.... بدم میاد؟..... من ازش متنفرم....... همشون عین همن دو س تا کادومیدن... دخترا رو خر میکنن اخرم ب چوخشون میدن...... این ادم نشده....
ریندو؛ خب....منم اول مث ت فک میکردم... فک میکردم اگ از شرش خلاص شم.... رین در امان میمونه.... اما یکم ک گذش اون همچین ادمی نیس و رینم نمیتونه تنهایی درس بزرگ شه
هیوگا: ههه مث بابات حرف میزنی
ریندو: واقعا؟
هیوگا:ولی... میتونستی تا قبل از اون اتفاق همینو درباره لوکا بگی؟
ریندو: اون دوتا رو مقایسه نکن....
هیوگا: همه پسرا همینن.....
ریندو: حتی ما؟
هیوگا: تو نمیفهمی؟ من نمیتونم ب اتفاقایی ک افتاد فک نکنم..... این درسته ک همه پسرا فیکن ولی تو برام فرق داری....(با داد)
ویو هیوگا:
چی شد... چیکار کردم؟.... همه چیو گفتم.... لعنتی......
من: نه نه... خب... ب.. ب.. ببخشید یکم عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم... ببخشید....
ای خاااککک... ریدمممم
ای خدایا ناراحت شد... الان ی کاری میشه
ویو نویسنده:
ریندو دست هیوگا رو گرفتو از در پشتی بردش تو اتاقش و پرتش کرد رو تخت..(ای منحرف)
ریندو رو هیوکا خیمه زد:
ریندو: ک اینطور
هیوگا : ب. ب.. ببخشید یکم.... حول شدم نفهمیدم.... ی چی گفتم.... م.. م.. مهم نیس .
ریندو: ن دیگه... راه برگشتی نیس
دستای هیوگا رو بالا سرش قفل کرد و شرو کرد ب مکیدن لباش
☆ده مین بعد ☆
هیوگا: ..ری.. ریندو؟....
ریندو: بله؟
هیوگا: چی... چیکار کردی؟
ریندو : دارم تورو مال خودم میکنم...
هیوگا: ریندو.. من ازت س سال کوچیکترم... اصن نمیــ _
ریندو: هیسس... نشنوم
و شرو کرد ب مارک گذاشتن رو کل بدن هیوگا
♡کمی بعد♡
ریندو: پاشو لباساتو بپوش بیا پایین...
هیوگا ک هنو تو شک بود
هیوگا: ها؟.. وات؟... من کجاااممم؟...
ریندو هم خندش گرفتو از تو اتاق رفت بیرون
.....................
___________________________________________
کمه.... ولی مخم نمیکشه....
- ۲.۷k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط