مردها که خسته می شوند
#مردها_که_خسته_میشوند
مثلِ ما زن ها، نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده میشود، نه رژِشان کمرنگ و بی روح، نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته، نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن میشویند، نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش میکنند، نه با نقّاشی، رَسمش میکنند، نه با حرف زدن با صمیمیترین دوستشان سبک میشود، نه با تابیدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور میکنند، نه شبها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنایی ساعتها گریه میکنند.
میدانی؛
مردها خیلی مظلومند، خسته که میشوند، از همه جا که میبُرند، گریه نمیکنند، داد نمیزنند، بغضی خُفته راهِ گلویشان را میبندد، سکوت میشود تمامِ کلامشان، تمامِ دردشان را تویِ دلشان چال میکنند، گاهی هم رویِ کاغذ میآورند و تنهایِشان را با فنجانی قهوهیِ تلخ تقسیم میکنند، دیگر نه ته ریش نمیگذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند، لبِ آستینشان را تا نمیزنند، عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد میشود، وسیلهیِ حمل و نقلشان میشود پاهایشان، نه تاکسی، نه اتوبوس، نه مترو هیچکدام تسکین نمیدهند کلافگیِشان را، دستِشان را در جیب میبَرند و قدم پشتِ قدم، تنها و بی مقصد، هِی راه میروند و سیگار دود میکنند پُک پشتِ پُک،
همدمِشان میشود همین سیگاری که گاه و بیگاه لبهایِشان را بوسه میزند، ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند... کلافگی امانِشان را میبُرد... عصبی مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی میکنند... تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند، هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند، با دیدنِ عاشق ُمعشوقهایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند و با شادی میخندد، تنها آهِ عمیقی میکشند و گامشِان بلندتر میشود تا زودتر صحنه را ترک کنند، گاهی حوصلهیِ چککردنِ گوشیشان را هم ندارند، میدانی مردها خسته که بشوند، حتی با عطرِ قرمهسبزیهایِ مادر هم آرام نمیگیرند . . . .
مثلِ ما زن ها، نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده میشود، نه رژِشان کمرنگ و بی روح، نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته، نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن میشویند، نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش میکنند، نه با نقّاشی، رَسمش میکنند، نه با حرف زدن با صمیمیترین دوستشان سبک میشود، نه با تابیدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور میکنند، نه شبها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنایی ساعتها گریه میکنند.
میدانی؛
مردها خیلی مظلومند، خسته که میشوند، از همه جا که میبُرند، گریه نمیکنند، داد نمیزنند، بغضی خُفته راهِ گلویشان را میبندد، سکوت میشود تمامِ کلامشان، تمامِ دردشان را تویِ دلشان چال میکنند، گاهی هم رویِ کاغذ میآورند و تنهایِشان را با فنجانی قهوهیِ تلخ تقسیم میکنند، دیگر نه ته ریش نمیگذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند، لبِ آستینشان را تا نمیزنند، عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد میشود، وسیلهیِ حمل و نقلشان میشود پاهایشان، نه تاکسی، نه اتوبوس، نه مترو هیچکدام تسکین نمیدهند کلافگیِشان را، دستِشان را در جیب میبَرند و قدم پشتِ قدم، تنها و بی مقصد، هِی راه میروند و سیگار دود میکنند پُک پشتِ پُک،
همدمِشان میشود همین سیگاری که گاه و بیگاه لبهایِشان را بوسه میزند، ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند... کلافگی امانِشان را میبُرد... عصبی مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی میکنند... تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند، هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند، با دیدنِ عاشق ُمعشوقهایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند و با شادی میخندد، تنها آهِ عمیقی میکشند و گامشِان بلندتر میشود تا زودتر صحنه را ترک کنند، گاهی حوصلهیِ چککردنِ گوشیشان را هم ندارند، میدانی مردها خسته که بشوند، حتی با عطرِ قرمهسبزیهایِ مادر هم آرام نمیگیرند . . . .
۱.۱k
۱۵ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.