رمان گربه کوچولو پارت ۶
چویا با نگاهی بیرحم به دازای نزدیک شد و گفت:
- حالا وقتشه که بفهمی من چه کارهایی میتوانم بکنم.
دازای با قلبی تند و ترسیده به او نگاه کرد. او میدانست که چویا در این لحظه چقدر جدی است و نمیخواهد به هیچ قیمتی آسیب ببیند.
چویا خنجر را به آرامی در دستش چرخاند و گفت:
- تو همیشه فکر میکنی که میتوانی از دست من فرار کنی، اما این بار نمیتونی.
دازای با صدای لرزان گفت:
+ لطفاً، چویا! من فقط میخواهم با هم دوست باشیم.
چویا با خندهای شیطنتآمیز گفت:
- دوستی؟ من میخواهم به تو یاد بدهم که نباید به من بیاحترامی کنی.
در همین لحظه، آتسوشی (جینکو) و آکوتاگاوا وارد اتاق شدند و با دیدن وضعیت، نگران شدند.
آتسوشی با صدای بلند گفت:
- چی شده؟ دازای، تو خوب هستی؟
چویا با نگاهی خشمگین به آتسوشی گفت:
- اینجا هیچکس نباید دخالت کند!
آکوتاگاوا با جدیت گفت:
- چویا، این کار درست نیست. ما باید به دازای کمک کنیم.
چویا با نگاهی سرد به آکوتاگاوا گفت:
- من فقط میخواهم دازای را به یاد بیاورم که نباید به من بیاحترامی کند.
آتسوشی به آرامی به دازای نزدیک شد و گفت:
- دازای، نگران نباش. ما اینجا هستیم.
دازای با صدای لرزان گفت:
+ لطفاً، فقط میخواهم این وضعیت تمام شود.
چویا با نگاهی عمیق به دازای گفت:
- خوب، شاید کمی تفریح کنیم.
او خنجر را به آرامی پایین آورد و گفت:
- اما باید به یاد داشته باشی که من هیچ وقت شوخی نمیکنم.
آتسوشی و آکوتاگاوا به آرامی به دازای نزدیک شدند و سعی کردند او را از این وضعیت نجات دهند.
چویا با نگاهی جدی گفت:
- من فقط میخواهم به تو یاد بدهم که در این دنیای تاریک، باید قوی باشی.
و اینگونه، تنش در اتاق کم کم کاهش یافت و دوستان تصمیم گرفتند که با هم به چالشها و مشکلاتشان بپردازند.
- حالا وقتشه که بفهمی من چه کارهایی میتوانم بکنم.
دازای با قلبی تند و ترسیده به او نگاه کرد. او میدانست که چویا در این لحظه چقدر جدی است و نمیخواهد به هیچ قیمتی آسیب ببیند.
چویا خنجر را به آرامی در دستش چرخاند و گفت:
- تو همیشه فکر میکنی که میتوانی از دست من فرار کنی، اما این بار نمیتونی.
دازای با صدای لرزان گفت:
+ لطفاً، چویا! من فقط میخواهم با هم دوست باشیم.
چویا با خندهای شیطنتآمیز گفت:
- دوستی؟ من میخواهم به تو یاد بدهم که نباید به من بیاحترامی کنی.
در همین لحظه، آتسوشی (جینکو) و آکوتاگاوا وارد اتاق شدند و با دیدن وضعیت، نگران شدند.
آتسوشی با صدای بلند گفت:
- چی شده؟ دازای، تو خوب هستی؟
چویا با نگاهی خشمگین به آتسوشی گفت:
- اینجا هیچکس نباید دخالت کند!
آکوتاگاوا با جدیت گفت:
- چویا، این کار درست نیست. ما باید به دازای کمک کنیم.
چویا با نگاهی سرد به آکوتاگاوا گفت:
- من فقط میخواهم دازای را به یاد بیاورم که نباید به من بیاحترامی کند.
آتسوشی به آرامی به دازای نزدیک شد و گفت:
- دازای، نگران نباش. ما اینجا هستیم.
دازای با صدای لرزان گفت:
+ لطفاً، فقط میخواهم این وضعیت تمام شود.
چویا با نگاهی عمیق به دازای گفت:
- خوب، شاید کمی تفریح کنیم.
او خنجر را به آرامی پایین آورد و گفت:
- اما باید به یاد داشته باشی که من هیچ وقت شوخی نمیکنم.
آتسوشی و آکوتاگاوا به آرامی به دازای نزدیک شدند و سعی کردند او را از این وضعیت نجات دهند.
چویا با نگاهی جدی گفت:
- من فقط میخواهم به تو یاد بدهم که در این دنیای تاریک، باید قوی باشی.
و اینگونه، تنش در اتاق کم کم کاهش یافت و دوستان تصمیم گرفتند که با هم به چالشها و مشکلاتشان بپردازند.
۱.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.