مدتی ست از زن می نویسم

مدتی ست از زن می نویسم،
از صبوری،
احساساتِ عاشقانه،
محدودیت ها و
آسیب هایِ روحی اش.
این بار خواستم از مرد بنویسم،
ابتدا هر چه فکر کردم
مطلبی به ذهنم نیامد.
خدایِ من!!
چطور ممکن است
با مردی زندگی کرده باشم و
نتوانم خصوصیاتِ مردانه را به قلم بیاورم.
دلیلش چیست؟
چون حرفِ دل را نمی گویند
و زمانی که از مسئله ای ناراحت اند
به غارِ تنهایی پناه می برند،
بر خلافِ زنان زمانی که غمگین اند باید کنارشان بود.
زن ها برای ندیدن و نفهمیدنِ غم در چهره،
خودآرائی می کنند،
مرد چه می کند..؟
چه می کِشی مَرد
زمانی که سختی های روزگار حتی بر شانه های قوی و مردانه ات فشار آورده
و گریه را نیز به اشتباه برای مرد عار می دانند.
گفته اند:
" اشکی که
به پلک مرد
می آویزد
قانون غرور را به هم میریزد"
بغضت را قورت نده مَرد،
احساساتت را نشان بده.
چقدر خود را پشتِ نقابِ بی تفاوتی پنهان می کنی
و در عوض ریه را از دودِ سیگار پُر...
دیدگاه ها (۳)

ترسیده ای؟              از که؟از جهان؟            من جهانتاز...

پرنده ها هرگز دیرشان نمی شود.هیچ سگی ساعتش را نگاه نمی کند. ...

با قلم می‌گویم:ای همزاد، ای همراه،ای هم سرنوشت،هردومان حیران...

عادت همیشگی ام بود... از همان کودکی به این سوال فکر می کردم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط